اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق درباره خاطرات نماز امام خمینی

اختصاصی از اینو دیدی تحقیق درباره خاطرات نماز امام خمینی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 10

 

خاطرات نماز امام خمینی

روز اولی بود که شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربینها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام  بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»تمام حاضرین از این  که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشودو بعد برای اقامة نماز بروید.»امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.

مؤذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود.یک روز صبح، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد. این کار هر روز انجام می شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقی. آن روز هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سر و کلة یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسایی‌اش را بیاورد. اما او تا اذان را به پایان نرساند، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد، بسیجی بعد از گفتن اذان با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می‌خواهد.نگهبان که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود، مجدداً فریاد کشید: « مگر نگفتم کارتت را بیاور؟ مرا مسخره می‌کنی! چنان بلایی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند.» بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد.ساعتی بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول برای گرفتن آمار باز شد.پس از آمار گیری، یکی از سربازان عراقی فرد اذان‌گو را صدا زد و با خود برد.

روزهای آخر بیت المقدس

پرچم در میان نخلهای همرنگ گم می شود. با آنکه همه خسته اند و خیس عرق، منبعهای آب پر می شود. « سعید» تدارکاتچی دسته هم به دنبال شام می‌رود.می‌روم وضو می‌گیرم و بر می‌گردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شود. از دور دستها و از میان نخلها، آوای قرآن بلند است. هر کس از سویی می‌آید. کم‌کم چادر پر می‌شود. عده‌ای به نماز و بعضی هم به صف می‌ایستند. حسن از صف اوّل رویش را برمی‌گرداند. همه را می‌کاود، بلند می‌شود و می‌آید.- اذان شده؟ بگم؟- برو بیرون چادر بگو!می‌رود بیرون چادر، کنار علی می ایستد. صدای اذانش بلند می‌شود. از هر سو و از کنار هر چادر، صدای اذانی بلند است. صدایش در میان دیگر صداها گم می شود. اذان تمام می‌شود. یکی جلو می‌ایستد و صدای تکبیر از تک تک صفها بلند  می‌شود.« الله اکبر» می‌گویم و به نماز می‌ایستم. احساس می‌کنم چیزی در جلوی صورتم حرکت می‌کند. مور مورم می‌شود و با دست آن را پس می‌زنم. صدای زی........ نگ در گوشم می‌پیچد. اعتنا نمی‌کنم، صدا بلندو بلندتر می شود....... خدایا، این دیگر صدای چیست؟با دست می زنم. صدا قطع می‌شود. ناگهان پایم می‌سوزد. سوزشی دردناک. ناخودآگاه پاهایم می‌خواهند به عقب بروند. خودم را کنترل می‌کنم. دستم می‌سوزد. آنرا می‌خارانم.....«ا... اکبر، سبحان ا....»به رکوع می رویم. دستهایم را می‌خارانم و بعد به سجده می‌روم. قبل از رسیدن به زمین دستهایم را به طرف پایم می برم. می خواهم از سوزشی که مثل خوره در پاهایم افتاده است، راحت شوم. بلند  می‌شویم. دوباره شروع می‌شود. پاهایم، دستهایم و صورتم می‌سوزد. خودم را می‌خارانم. همه خود را می‌خاراننند. دردی است مشترک، نماز تمام می شود. جنب و جوشی در صفحها می‌افتد. یاد صحبتهای دو کوهه می‌افتم؛ قبل از حرکت.- می‌روید کارون! بیچاره‌اید. پشه‌ها بیچاره‌تان می‌کنند.... تا صبح نمی‌توانید بخوابید ... فاتحه خودتان را بخوانید.- پشه ها غوغا می‌کنند. خودمان را می‌خارانیم ، یکسره و بی توقف.- هیچ کس آرام نیست. صدای چند نفر از میان صفها بلند می شود:- بابا اینجا دیگه کجاست؟- این پشه‌ها مگر تا حالا آدم ندیده‌اند؟- آدم دیده‌اندؤ فرشته ندیده‌اند. نماز عشا هم خوانده می‌شود.- سفره در وسط چادر پهن می‌شود. همه به دورش می‌نشینند. سعید فریاد می‌زند: - « برادر! اگر دورنان زیاد بیاید، دست و پاهای همه‌تان را می‌بندم و اندازم بیرون تا صبح مهمان پشه‌ها باشید!»« حمزه» بی معطلی جواب می‌دهد:« صد رحمت به ننه بزرگ خسیسم»

نماز در اسارت

درست هنگام غروب بود که من و دو تا از بچه ها به نامهای علی و صادق، اسیر دشمن شدیم. دور تا دورمان را سربازهای عراقی محاصره کرده بودند. با این که دستهایمان را از پشت بسته بودند، ولی با احتیاط در کنارمان حرکت می کردند. دو، سه ساعتی گذشت تا ماشینی برای بردن ما به بغداد آمد.هر کدام از ما بین دو سرباز عراقی نشسته بودیم و جای تکان خوردن هم نداشتیم. چشمم به قیافه صادق افتاد که با نگرانی به بیرون نگاه می کرد. فکر کردم که ترسیده است.با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره خاطرات نماز امام خمینی

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد

اختصاصی از اینو دیدی خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 79

 

فهرست مطالب

عنوان صفحه

مقدمه .........................................................................

پیش مصاحبه.................................................................

تولد..............................................................................

محله.............................................................................

واقعه مسجد گوهرشاد...................................................

شهریور 1320مشهد.......................................................

مهاجرین لهستانی........................................................

تحصیلات....................................................................

سربازی........................................................................

کنکور.........................................................................

دانشگاه پزشکی مشهد..............................................

پروفسور بولون.............................................................

ماموریت هلند..............................................................

فعالیتهای سیاسی...........................................................

کانون نشر حقایق اسلامی..............................................

کودتای 28 مرداد مشهد.................................................

انجمن حجتیه.................................................................

جنبش دانشجویی...........................................................

اعتصاب پزشکان...................................................................

واقعه ده دی مشهد....................................................................

دیدار با امام..............................................................................

مدیر عامل بهداری....................................................................

اولین استاندار............................................................................

شهید هاشمی نژاد.......................................................................

مسجد کرامت............................................................................

کودتای نوژه..............................................................................

دفتر ریاست جمهوری (بنی صدر)...............................................

جنگ تحمیلی.............................................................................

خاطرات پزشکی.........................................................................

رشد جمعیت..............................................................................

دادگاههای انقلاب.......................................................................

مقالات و تالیفات.........................................................................

روز شمار زندگینامه دکتر فضلی نژاد............................................

ضمیمه ................................................................................

اسناد ..........................................................................................

تصاویر.......................................................................................

پیش مصاحبه

ثبت خاطرات شفاهی بعنوان منابع کتابخانه ای کمک ارزنده ای به تاریخ معاصر می کنند. در واقع نقطه قوت این خاطرات زمانی نمایان میشود که اسناد کتبی در بایگانی ها ی محرمانه اجازه انتشار نداشته باشند .اسناد شفاهی این امکان به محققین می دهند تا بررسی ارزنده ای پیرامون وقایع تاریخی داشته باشند.

هر چند خاطرات به تنهایی نمی توانند تکمیل کننده تاریخ باشند ولی بعنوان یکی از منابع در کنار سایرمنابع مورد توجه باشند

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد در حکم برگ کوچکی از تاریخ محلی محسوب می شود که راوی درصدد است تا با انتقال خاطراتش به تاریخ مشهد کمک کند هر چند در برخی از سئوالها جوابی برای گفتن نیست اما نکاتی قابل توجه در این مصاحبه وجود دارد که مدخلی برای سایر پژوشگران حوزه تاریخ شفاهی خواهد بودتا با طرح مسائل جدید به یافته های نو برسند.

در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه 1384 شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم.... .

روز یکشنبه دوم مردادماه1384، نگارنده به همراه دوستانم اکبر سفری مقدم و محمد نظرزاده برای اولین جلسه جهت مصاحبه شفاهی خدمت دکتر مهدی فضلی نژاد رفتیم.محل مصاحبه مطب ایشان واقع درمشهد خیابان خسروی نو روبروی کوچه خامنه ای قرار داشت.از پله هایی باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم .اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران و روی دیوار قاب عکسی که طرح جلد کتابی پیرامون حافظ تداعی می کرد..همچنین روی میز دکتر ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان نشان از محیطی فرهنگی بود .صدای آزار دهنده کولر قدیمی باعث می شد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلی نژاد کولر خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.

پس از یک احوال پرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط ،دکتر فضلی نژاد می پرسد:من دلم می خواد ببینم انگیزه شما از اینکه سراغ من آمدین برای بیان شرح حال من و یا بیوگرافی یا از این حرفها چی بوده که بتونم بر اون روال حرکت کنم؟. چون ممکن بعضی مسائل به ذهنم برسه ،مورد پسند شما نباشه و ما نباید این کار را بکنیم که کسی خواستار یک مطلبی هست آلوده به دید طرف شود. نباید این کار را بکنیم و آن اینقدر باید صادقانه باشه و آنقدر راست باشه که طرف از انگیزه ای که پیدا کرده برای سؤال خوشحال برگرده. من از شما می پرسم، چه انگیزه ای باعث شده که شما مرا برای مصاحبه انتخاب کنید؟


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد

دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهید 27 ص

اختصاصی از اینو دیدی دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهید 27 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 28

 

* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!

 *  ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد. هم سن و سال من بود. سی را پر کرده بود. کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..

 * صحبتها تمام شد و  عبد الحسینی پیدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.

به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند. اما اینجا فرق می کرد. خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند. خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند. پسر و دختر  آرام و عادی کنار هم راه می رفتند... خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...

 *  فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد. آن یکی نواری از پرچم های ایران را. لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است. معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند. مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر! هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری  وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم . هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند :

_ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم. خودش به من گفت...

می گویم کی به شما گفت؟آقا؟! سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .

_ خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...

چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر...  حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟

*  یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم! سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند. سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان. روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ... چه می بینم. کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...

نه...

اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهید 27 ص

دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهدا 124 ص

اختصاصی از اینو دیدی دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهدا 124 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 124

 

علی دشتی

همرزم شهید

شماره : 6177

ما در ماؤؤت عراق مستقر بودیم که از بهداری نیروی زمینی تماس گرفته بودند که جلسه ای گذاشته اند که باید علی دشتی بعنوان مسؤول بهداری شکر ویژة شهداء شرکت کند من به اتفاق ایشان به مقصد جلسه حرکت کردیم به پل امام حسین (ع) که رسیدیم که حد فاصل مرز عراق و ایران بد دیدم پل را زده اند و وسیله ی نقله از روی پل نمی توانست رد شود هوا بدلیل این که زمستان بود خیلی سرد بود منطقه هم کوهستانی بود گفتم حاجی آقا درست است که ابلاغ کرده اند جلسه ای است و کار دارند اما با توجه به این که پل را زده اند نمی شود عبور کرد و رفت جلسه را کنسلش کنید تماس می گیریم که ما وضعیتمان این است نمی توانیم بیائیم فقط یک پل زدهخ بودند که مخصوص نفر بود اما ایشان اصرار کردند که حتماً کار خاصی بوده که این جلسه را گذاشته اند و اگر به خاطر این مسأله ی کوچک از این جلسه بگذریم و انجام وظیفه نکنیم خدا از ما نخواهد گذشت ما همان طور که توقع داریم و انتظار داریم که گناهان بزرگ ما را خدا ببخشد این هم از همان مسائل است که نباید کوتاهی کنیم که مورد بازخواست قرار خواهیم گرفت با اصرار شدید ایشان حرکت کردیم آمدیم کنار رودخانه و ماشین را همانجا دادم به یکی از سربازها که برگرداند و من و ایشان از روی پل رد شدیم و این طرف هم وسیله نقله گیرمان نیامد شاید حدود نیم ساعت منتظر بودیم یک وانت نیسانی آمد شخصی هم بود جلویش سه نفر از کردها نشسته بودند و عقبش هم 5 الی 6 نفر زن و مرد نشسته بودند ما هم همان عقب نیسان سوار شدیم. آنها یکسری پتو و امکاناتی داشتند که برف رویشان نمی بارید ولی من و ایشان هیچی نداشتیم و با همان لباس عادی آمدیم طرف بانه راه هم طولانی بود و هوا سرد وقتی به بانه و مقر بهداری و جلسه رسیدیم قادر به صحبت کردن نبودیم که آنجا برادرها زحمت کشیدند ما را بردند زیر دوش آب گرمی و یک مقداری وسایل گرما زا کنارمان گذاشتند تا این که توانستیم یک مقداری به خودمان بیائیم قدرت صحبت کردن را پیدا کنیم.

___________________________________

علی دشتی

فرزند شهید

شماره : 719

خاطره ای را پدرم علی دشتی از جبهه این گونه نقل می کرد : در یکی از عملیاتها با گروهی از بچه های اطلاعات عملیات به شناسایی رفته بودیم از رودخانه ای عبور کردیم ردپای عراقی ها را دیدیم همانجایی که آنها مرتب رفت و آمد می کردند و هدفشان این بود که یک موقع از نیروهای سپاه آنجا برای شناسایی نرفته باشند وقتی در حال شناسائی بودیم یک دفعه صدای نیروهای بعثی به گوش رسید گفتیم الان بهترین جا برای مخفی شدن بالای درخت است رفتیم بالای درخت وقتی عراقی ها از زیر درخت رد شدند آیه ی و جعلنا ... را خوندیم و ضامن نارنجک را کشیدیم که اگر یک موقع متوجه ما شوند که بدانیم هم خودمان شهید شویم و هم عراقی ها از بین بروند که عملیات لو نرود و اگر اینها یک مقدار سرشان را بالا می گرفتند ما را بالای درخت می دیدند آنها رفتند و برگشتند و متوجه حضور ما بالای درخت نشدند.

___________________________________

علی دستی

همرزم شهید

شماره : 506

یادم است یکبار شهر کار شخصی داشتم و مقداری هم کار اداری از آقای دشتی درخواست کردم یک ماشین در اختیار من قرار دهد تا بروم و هر دو کار را انجام بدهم و برگردم آقای دشتی گفتند من حاضرم برای شما وسیله ای کرایه کنم شما بروید کارتان را انجام بدهید در کنارش کار تشکیلات را هم انجام بدهید ولی حاضر نیستم وسیله ی بیت المال را در اختیار شما قرار دهم از وسایل بیت المال باید در جهت اهداف بیت المال استفاده کرد.

___________________________________

علی دشتی

همرزم شهید

شماره : 638

30 اسفند ماه سال 79 بود که تیپ 3 انصار الرضا (ع) در شمال شرق کشور در محدودة سد شهید یعقوبی مستقر بود حاجی نظری فرماندة تیپ بودند و علی دشتی جانشین – قرار نبود آقای دشتی در محل مأموریت حضور داشته باشد بلکه قرار بود در ایام عید در منزل باشد وقتی ایشان به محل سد شهید یعقوبی آمدند آقای نظری گفتند بنا نبود شما بیائید سال تحویل را منزل می بودید من اینجا هستم شما بروید حاجی دشتی گفتند شب تحویل سال می خواهم در جمع رزمندگان تیپ باشم آمدم و برنمی گردم ایشان به همراه گردان مالک اشتر در مأموریت تعقیب اشرار در منطقه ی خواف بود که حاجی نظری با شهید دشتی تماس گرفت و گفتند با وجود شما من دیگر نیاز نیست اینجا بمانم و من می روم شهر بعد پیام دادند که گردان مالک اشتر با اشرار درگیر شده حاجی نظری از رفتن به شهرستان منصرف شد و گفتند آماده شوید برویم محل درگیری حاجی دشتی هم با سردار نظری می خواستند بروند برگشتند و سفارش کردند که امشب که تحویل سال است یک برنامه ی معنوی تهیه کنید که من هم سعی می کنم در این برنامه شرکت نمایم ایشان با حاجی نظری رفتند که به ما اطلاع دادند که با بیمارستان و سردخانه اطلاع دهید که تعدادی از نیروها زخمی شده اند از جمله شهداء شهید دشتی بود رفتیم که پیکر شهید دشتی را تزیین و انتقال بدهیم به مشهد وقتی به چهرة شهید دشتی نگاه می کردیم خنده بر لبانش بود مثل این که داشت می خندید.

___________________________________

کمال قره باغی

برادر شهید

شماره : 43


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله کامل درباره خاطرات شهدا 124 ص

دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره)

اختصاصی از اینو دیدی دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره) دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره)


دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره)

دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره)

فرمت فایل: ورد

تعداد صفحه: 9

 

 

 

بخشی از متن:

روز اولی بود که شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربینها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام  بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:
« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»
تمام حاضرین از این  که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.
کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشودو بعد برای اقامة نماز بروید.»
امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.

مؤذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود.
یک روز صبح، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد. این کار هر روز انجام می شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقی. آن روز هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سر و کلة یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسایی‌اش را بیاورد. اما او تا اذان را به پایان نرساند، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد، بسیجی بعد از گفتن اذان با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می‌خواهد.
نگهبان که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود، مجدداً فریاد کشید: « مگر نگفتم کارتت را بیاور؟ مرا مسخره می‌کنی! چنان بلایی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند.»
بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد.
ساعتی بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول برای گرفتن آمار باز شد.
پس از آمار گیری، یکی از سربازان عراقی فرد اذان‌گو را صدا زد و با خود برد.


دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق خاطرات نماز امام خمینی (ره)