اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

مقاله در مورد لطیفه های ادبی

اختصاصی از اینو دیدی مقاله در مورد لطیفه های ادبی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 11

 

لطیفه های ادبی

1 - شخصی ادعای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند. به او گفت: پارسال این جا یکی ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند . گفت : نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم!

2 - یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت : در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت : باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد. گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست. گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!

3 - بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید  یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که :چیزی نکند زهره که ننگی باشد؟      بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد؟خادم بازنوشت که:گر آمدن خواجه درنگی باشد      چون بازآید، زهره پلنگی باشد!/

4 - گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود: هر که مال ندارد، آبروی ندارد. هر که برادر ندارد، پشت ندارد. هرکه زن ندارد، عیش ندارد. هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد. هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!

5 - فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»

6 - شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد زد و گفت: اینطوری!

لطیفه های ادبی 8

چاپلوسی شیمیاییلویی هیجدهم دوست داشت علم شیمی بیاموزد . معلمی آوردند تا به او شیمی یاد بدهد . هنگام آزمایش معلم چاپلوس گفت : اکسیژن و هیدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعلیحضرت همایونی با یکدیگر ترکیب شده و تولید آب بنمایند !

اسب لاغرشخصی اسبی لاغر داشت . به او گفتند : چرا این را جو نمی دهی ؟گفت هر شب ده من جو می خورد . گفتند پس چرا این چنین لاغر است ؟گفت چون یک ماه جو به از من طلبکار است !

شعر بی معنا شاعری غزلی بی معنا و بی قافیه سروده بود . آن را نزد جامی برد . پس از خواندن آن گفت : (( همان طوری که دیدید ، در این غزل از حرف الف استفاده نشده است )) . جامی گفت : (( بهتر بود از سایر حروف هم استفاده نمی کردید ! ))

لطیفه های ادبی 7

1 _ هانری چهارم ، روزی از دهقانی پرسید : چرا موهای سرت سفید شده و موهای ریشت سیاه مانده است ؟گفت : قربان . به سبب آنکه موهای سرم هیجده سال از موهای ریشم مسن تر هستند !

2 _ پیرزنی مشغول نماز خواندن بود . چند نفر نشسته بودند و از او تعریف می کردند .یکی گفت : این زن ، خدا عمرش بدهد ، خیلی با ایمان است . در موقع نماز ، تمام حواسش به جانب خداست . آنقدر مومن است که اگر سر نماز صد نفر هم حرف بزنند ، انگار نه انگار .پیره زن نمازش را قطع کرد و گفت : بله ! روزه هم هستم ، مشهد و کربلا و نجف هم رفته ام !

3 _ شخصی می خواست ماست بخورد ، عادت داشت که برای هر کاری استخاره کند . استخاره کرد که ماست بخورد ، بد آمد . امّا او می خواست هر طور که شده ماست بخورد . استخاره کرد که ماست را با نان بخورد ، بد آمد . استخاره کرد که اوّل نان و بعد ماست را بخورد ، بد آمد . استخاره کرد که نان را در ماست تلیت کند ، بد آمد . استخاره کرد که ماست را به هوا بپاشد و سپس آن را بخورد ، خوب آمد . ماست را به هوا پاشاند و دهنش را زیر آن گرفت و توانست ماست بخورد امّا قبلش ریش و سبیلش ماستی شده بود !

4 _ مشتری : برای من آبگوشت بیاورید .مستخدم : با کمال میل !مشتری : نخیر آقا ، با ترشی !

5 _ خانم با عصبانیت به شوهرش گفت : تو دیگه شورش را در می آوری چون دائم می گویی (( خانه ی من )) ، (( تلویزیون من )) ، (( پسر من )) !شوهر گفت : حق با توست دیگر نمی گویم ! ولی حالا ممکن است بگویی (( شلوار ما )) کجاست ؟!

6 _ شوهر از زنش پرسید : چرا وقتی که من آواز می خوانم ، تو از پنجره بیرون را نگاه می کنی و می خندی ؟زن جواب داد : برای اینکه مردم تصور نکنند من دارم تو را کتک می زنم و تو داری با جیغ و داد گریه می کنی !

7 _ به یک نفر گفتند وجه تشابه ژیان با بیژامه چیست ؟گفت با هیچکدام تا سر کوچه نمی توان رفت !

/

لطیفه های ادبی 6

1 _ همسر ساشاگیتری هنرمند شوخ و بذله گوی فرانسوی می گوید : در اولین ماه های آشنایی با ساشا یک روز خیلی جدی به او گفتم : عزیزم ! من تو را خیلی دوست دارم . تو چطور ؟او جواب داد : من هم مثل تو خودم را خیلی دوست دارم !2 _ مشتری : این چه وضع اداره کردن یک رستورانه ، غذای من پر از مگسه .پیشخدمت با خونسردی : مگس که چیزی نیست مگر شما از عنکبوت کمترید ، خوب مگس ها شو بگیرید !3 _ روزی مردی سیلی محکمی به گوش یکی از همسایگانش زد . مرد از او پرسید : جدی زدی یا شوخی ؟ مرد همسایه با عصبانیت جواب داد : جدی ، جدی ! همسایه نفس راحتی کشید و گفت : خدا رو شکر که جدی بود وگرنه من با کسی شوخی نداشتم .4 _  مردی از دهی می گذشت . پیرمردی را دید که گوشه ای نشسته و گریه می کند !از او پرسید : چرا گریه می کنی ؟پیرمرد گفت : برای اینکه پدرم مرا کتک زده است !مرد با تعجب گفت : مگر تو با این سن و سال پدر هم داری ؟!


دانلود با لینک مستقیم


مقاله در مورد لطیفه های ادبی