اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

از زمانی که تعلیم و تربیت بوجو

اختصاصی از اینو دیدی از زمانی که تعلیم و تربیت بوجو دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 20

 

مقدمه

از زمانی که تعلیم و تربیت بوجود آمده است، معلمان به رفتار دانش آموزان توجه داشته اند . حتی سقراط شکایت داشت که دانشجویان او عاشق تجمل اند ، رفتارهای بدی دارند و به اولیاء بی احترامی می کنند . به بزرگترهای خود احترام نمی گذارند و دوست دارند به جای تمرین وراجی کنند . ( جمهوریت افلاطون ). این نگرانی فزاینده وجود دارد که رفتارهای نامناسب دانش آموزان امروز به مراتب بیشتر و شدیدتر از گذشته باشد ، ولی شواهد کمی برای اثبات این نظریه وجود دارد . با وجود این توانایی برخورد با رفتار دانش آموزان بخشی حیاتی از تدریس موفقیت‌آمیز است . تدریس موفقیت آمیز به توانایی هدایت رفتار دانش آموزان در کلاس نیاز دارد تا به جای ایجاد بهترین فضای ممکن برای یادگیری بینجامد .( برونی وگود1985 ).اورتسون واسمیلای( 1987) گزارش داده اند که مهمترین عامل هدایت رفتار دانش آموزان نحوة برخورد معلمان است که ممکن است به افزایش میزان وقت صرف شده توسط دانش آموزان برای فعالیت های یادگیری سودبخش بینجامد . سازماندهی بهتر و نحوه گذار از فعالیت هایی به فعالیت های دیگر احتمال بروز مشکلات انضباطی را کاهش می دهد .

یکی از وجوه تمایز معلمان خوب از معلمان ناموفق این است که آنها برای جلوگیری از مشکلات رفتاری دانش آموزان در کلاس از روش مشغول کردن ایشان در فعالیت های با معنا استفاده می کنند .

رهیافت گلاسر برای پیشگیری از مشکل :

ویلیام گلاسر (1969- 1986 ) الگوی معروفی را برای پیشگیری از بروز مشکل رفتاری در کلاس طراحی کرده است گلاسر استدلال کرده است که بد رفتاری به ناکامی در استفاده از تجارب مدرسه همبستگی دارد ، این رهیافت به معلمین کمک خواهد کرد که چگونه بر مشکلات رفتاری دانش آموزان فائق آیند .

او استدلال می کند که شکست به واکنش های احساسی می انجامد و احتمال رفتار معقول دانش آموز و یادگیری او از پیامدهای رفتاریش را کاهش می داد در برابر موفقیت موجب تشویق رفتار معقول و یادگیری از پیامدهای رفتار می باشد. گلاسر به منظور آنکه از طریق افزایش موفقیت و کاهش شکست دانش آموزان از بروز مشکلات رفتاری وی جلوگیری کند دستورالعمل های زیر را پیشنهاد کرده است :

الف ) دوستانه برخورد کنید ، از ضمیر های شخصی استفاده کنید و اهمیتی را که برای دانش آموز قائلید را به زبان آورید .

ب ) فقط به رفتار فعلی اشاره کنید ( در واقع سئوال کنید که هم اکنون چه می کنید ؟) از اینکه دانش آموزان را با رفتار های گذشته بسنجید پرهیز کنید .

ج) بر داوری ارزشی خود دانش آموزان تأکید کنید . سئوال کنید که آیا آنچه را ایشان انجام می دهد مفید است یا خیر .

د) همراه با دانش آموزان برای رفتار های جایگزین برنامه ریزی کنید . دانش آموزان را در تصمیم گیریها مشارکت دهید .

ه) در قبال برنامه ها متعهد باشید . تعهد خویش را با نظارت بر پیشرفت و عرضه تقویت مثبت ، در صورت رسیدن به هدفهای برنامه ، نشان دهید .

ک) بهانه ها را نپذیرید . در مورد بهانه ها و عذرهای دانش آموزان به بحث نپردازید .

ی) تنبیه نکنید . تنبیه مسئولیت را از دوش دانش آموز بر می دارد .

اگر معلمان دوستانه برخورد نکنند و از دانش آموزان فاصله بگیرند بسیار دشوار است که بتوان دانش آموزان را قانع کرد که معلمان به ایشان اهمیت می دهند . اشاره به اشتباهات گذشته این احساس را در دانش آموزان پدید می آورد که آنها هیچ وقت نمی توانند موفق شوند ، آنچه آنها هفته گذشته ، ماه یا سال گذشته انجام داده اند برای همیشه ذهن معلم و نگرش اورا نسبت به دانش آموزان شکل داده است . اگر از دانش آموزان بخواهیم که داوری ارزشی انجام دهند ودر واقع از ایشان خواسته ایم که ارزش رفتار خویش را بسنجند . آشکاراست که برنامه ریزی برای رفتار جایگزین ضروری است . بسیاری از دانش آموزان درباره رفتارهای متفاوت فکر نکرده اند واگر برنامه ریزی رفتار متقاوت به ایشان کمک نشود ، تغییر رفتار ایشان بسیار دشوار خواهد بود .معلمان باید در برابر هر برنامه ای که برای تغییر رفتار دانش آموزان طراحی می شود متعهد بمانند – اگر معلم نسبت به برنامه متعهد نباشد چه دلیلی دارد که دانش آموز نسبت بدان متعهد باشد ؟ گلاسر عذرها را بی ارزش می داند . ما همه برای اشتباهات خویش عذر داریم ، ولی مسئله مهم آن است که در آینده از تکرار ا شتباهات مشابه احتراز کنیم بالاخره گلاسر در مورد عدم توسل به تنبیه سرسخت است . تنبیه از نظر او مسئولیت رفتار دانش آموز را نه بر عهده دانش آموز بلکه بر عهدة معلم می نهد .

رهیافت رفتاری برای پیشگیری از مشکل :

رهیافت های رفتاری در مدیریت کلاس ، پیش برروان شناسی رفتاری و یادگیری اجتماعی استوار است . رهیافت رفتاری توجه معلم را به پیشامدها و پیامدهای رفتاری جلب می کند به نحوی که معلم باید بوسیله هدایت آنها رفتارهای دانش آموز را افزایش و یا کاهش دهد .

رفتارهای مطلوب دانش آموز :

شما معلمان ا بتدا بایدتصمیم بگیرید که چه هدفی برای دانش آموزان از همه مهمتر است . اغلب معلمان امیدوارند دانش آموزان ایشان بصورت خود کار مطالب را فرا گیرند ، توانایی خود را در زمینه تحلیل و حل مسائل بهبود بخشند و در زمینه خلاقیت رشد کنند پیش شرط رسیدن به این گونه هدفها وجود کلاسی هدف دار است که بدون مشکل اداره شود . آنچه در زیر می آید فهرستی است از رفتار های عمومی دانش آموزان با ذکر مثالهای خاصی ، که صرف نظر از هدفهای کلاس اغلب ممکن است به فعالیتهای سازنده در کلاس بینجامد . انجام این فعالیتها ممکن است فضای لازم را برای تحقق یادگیری فراهم سازد علاوه بر این اگر دانش آموزان این فعالیتها را انجام دهند ، احتمال بروزمشکل انضباطی کمتر می شود .

الف) توجه به فعالیتهای کلاس :


دانلود با لینک مستقیم


از زمانی که تعلیم و تربیت بوجو

دانلود پروژه تعلیم و تربیت 37 ص

اختصاصی از اینو دیدی دانلود پروژه تعلیم و تربیت 37 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 60

 

تعلیم و تربیت

پس خدای بزرگ تاریکی های جاهلیت را به وسیله ی حضرت محمد (ص) روشن ساخت و مشکلات و تیرگی کفر را از قلب ها زدود و پرده ها از جلوی دیدگان برداشت . پیامبر (ص) برای هدایت در میان مردم به پا خاست و آنان را از گمراهی نجات داد و از کوری و کور دلی رهانید و به سوی دین استوار الهی رهنمون شد و همه را به راه راست فراخواند . حضرت فاطمه (س)

تربیت در جنبه فردی عملی برای سازندگی انسان وسیله ای جهت هدایت و رشد اوست . از طریق تربیت می توان آدمی را به بلند ترین نقطه جمال و کمال رساند و از افراد بشری که با زمینه های گوناگون و خام بدنیا می آیند ،انسانهایی ساخت متفکر ،مدبر ،خلاق و مولد موجد تحول و تغییر در سطح بین الملل.

تربیت در جنبه جمعی نیز تربیت عاملی برای همسازی و تفاهم داشتن حیات اجتماعی توام با صلح و سعادت زندگی در سایه حفظ و رعایت قوانین است ،امری که وجودش برای ادامه ی حیات همه جوامع ضروری است.

ارزش و قیمت یک جامعه معادن و ثروت های روی زمینی و یا زیر زمینی آن نخواهد بود، بلکه قیمت آن منوط به مغزهای پرورش یافته و انسان های ساخته شده ای است که در آنجا زندگی می کنند و به کار و تلاش می پردازند .

فقدان تربیت صحیح همه گاه برای بشریت یک فاجعه بوده است .جنگ جهانی اول و دوم نشان داد که چگونه انسانها بدون رعایت حقوق یکدیگر که ناشی از تربیت قلطشان بود به جان هم افتاده اند و خون یکدیگر را بر زمین جاری ساختند .

آری : مردمی که خون ریزی می کردند به ظاهر وحشی و بی سواد نبودند بلکه بر اساس نظاماتی به ظاهر متمد تانه تربیت یافته بودند ولی در آن نظام از تعالیم آسمانی و الهی خبری نبود، جسم و تن و غرایز را مورد توجه قرار می دادند بدون آنکه برای آن ضوابطی از درون انسان معین نمایند و امروز تداوم همان خطر مجدداَ بشریت را تهدید می کند از آن بابت که نظامات نه تنها الهی نشده اند بلکه فاصله آن ها با خدا و تعالیم انبیا روز به روز بیشتر می شود.

چنانکه در تعالیم آسمانی و اسلامی مان در((سوره جمعه)) قرآن مجید دین مطالب را میخوانیم:

مساله بعثت پیامبر (ص) و هدف از این رسالت بزرگ که در ارتباط با عزیز و حکیم و قدوس بودن خداوند است پرداخته چنین می گوید : او کسی است که درمیان درس نخوانده ها رسولی از خودشان بر انگیخت تا آیاتش را بر آنها بخواند . و در پرتو این تلاوت (آنها را از هرگونه شرک و کفر و انحراف و فساد پاکیزه کند و کتاب و حکمت بیاموزد.

پیامبر (ص) از میان مردم همین گروه و همین قشر درس نخوانده برخاسته تا عظمت و رسالت را روشن سازد و دلیلی باشد بر حقانیت او ،چرا که کتابی مثل قرآن با این محتوای عمیق ،عظیم ،و فرهنگی چون فرهنگ اسلام محال است زاییده فکری بشر باشد آن هم بشری که نه خود درس خوانده و نه در محیط علم و ادب پرورش یافته ، این نوری است که از


دانلود با لینک مستقیم


دانلود پروژه تعلیم و تربیت 37 ص

تعلیم و تربیت متن اصلی با ترجمه 20 ص

اختصاصی از اینو دیدی تعلیم و تربیت متن اصلی با ترجمه 20 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 19

 

 

American Philosophy

Narrativity, Modernity, and Tragedy:How Pragmatism Educates Humanity

Sami PihlströmUniversity of Helsinkisami.pihlstrom@helsinki.fi

 

ABSTRACT: I argue that the modernist notion of a human self (or subject) cannot easily be post-modernistically rejected because the need to view an individual life as a unified ‘narrative’ with a beginning and an end (death) is a condition for asking humanly important questions about its meaningfulness (or meaninglessness). Such questions are central to philosophical anthropology. However, not only modern ways of making sense of life, such as linear narration in literature, but also premodern ones such as tragedy, ought to be taken seriously in reflecting on these questions. The tradition of pragmatism has tolerated this plurality of the frameworks in terms of which we can interpret or ‘structure’ the world and our lives as parts of it. It is argued that pragmatism is potentially able to accommodate both the plurality of such interpretive frameworks—premodern, modern, postmodern—and the need to evaluate those frameworks normatively. We cannot allow any premodern source of human meaningfulness whatsoever (say, astrology) to be taken seriously. Avoiding relativism is, then, a most important challenge for the pragmatist.

1. The idea that "grand metanarratives" are dead is usually regarded as the key to the cultural phenomenon known as postmodernism. We have been taught to think that the Enlightenment notions of reason, rationality, knowledge, truth, objectivity, and self have become too old-fashioned to be taken seriously any longer. There is no privileged "God's-Eye-View" available for telling big, important stories about these notions. The cultural hegemony of science and systematic philosophy, in particular, is over.

Nevertheless, as even some postmodern thinkers themselves keep on insisting, we still have to be committed to the grand narrative of our individual life.(1) We cannot really dispense with the modernist notion of self, and the one who says we can forgets who she or he is. From the point of view of our own life, no postmodern death of the subject can take place. On the contrary, my death transcends my life; it is not an experienceable event of my life—as Wittgenstein also famously pointed out at Tractatus 6.4311. Most (perhaps all) of us feel that one's own death is hardly even conceivable from within one's life.

On the other hand, somewhat paradoxically, death must be postulated as the imaginary end point, the final event, of the story of my life. If there were no death (i.e., the annihilation of my self) to be expected, I could not even realize that I am leading a specific, spatio-temporally restricted human life. The fact that death is awaiting for me, even if I cannot fully understand what it is all about, enables me to think about my life as a coherent whole with a beginning and an end. Only with respect to such a life can the question of "meaning" or "significance" arise.

It seems, then, that no postmodernist talk about the disappearance of the subject, connected with the distrust felt toward grand narratives, can force us to give up this meta-level fact about our life. We might perhaps even say, echoing Kant, that the inescapability of death is a necessary "transcendental condition" of a meaningful (or, for that matter, meaningless) life. Human life as we know it is intelligible only under the circumstances in which death inevitably puts an end to it. Without death, our lives would be something entirely different, something about which we can have no clear conception whatsoever—not from the point of view of our present human condition, at least.

Death, then, plays a decisive role in the modern human being's understanding of her or his life as a unified narrative. Let us explore the essentially modern notion of narrativity in some more detail. It is a central element of the modern outlook, of our typically modern conception of personal identity, to employ this notion in making sense of our lives. The modern person, often without noticing it, conceives of her or his life as a "story", and this narrativist attitude to life has been conceptualized in various ways in the history of modern thought (cf. Taylor 1989). To see one's life as a linear progression from a starting point, through various phases (corresponding to adventures in a novel), up to its final page, death, is to be a modern person. To go postmodern is to break this chain of narration, as in self-conscious fiction, in which the story itself somehow "knows", and shows that it knows, that it is only a fictional story. The postmodern person could, or such a person thinks that she or he could, understand that the subjective life she or he leads is not really the life of a single, unified subject. Then, apparently, such a "subject" would not be a person in any normal sense of the term.

I am not simply suggesting that we should not at all attempt to go postmodern in this sense. The "antihumanist" French (as well as American) thinkers have had many insightful things to say about the ways in which the modern subject is constituted in terms of the social and political structures (e.g., power relations) which make life-narratives possible in the first place—instead of being the fully autonomous center of its life we are (modernistically) inclined to think it is. Furthermore, interesting post-structuralist developments of these investigations have been pursued. Some are still emerging. Yet, from the point of view of an individual human being living in her or his natural and cultural environment, there can be no total disappearance of the subject any more than there can be a total disappearance of all acting characters in a literary narrative. Narratives are about actions—usually about human actions in some problematic circumstances. There simply is no way for us humans to remove this fact of humanity. To do so would require that we turn into beings quite different from what we in fact are. As long as our life is intelligible to us, we will presumably be unable to fail to see ourselves as characters in a narrative, acting in the midst of the problems our environment throws against our face. Even the postmodernist writers themselves, whose work I am unable to comment upon here in any detail, must view themselves as subjects engaging in the intentional action of writing postmodernist prose.

It is, in fact, somewhat ironical that postmodernist philosophers and sociologists of science—for example, Joseph Rouse (1996) in his recent book—strongly emphasize the need to take seriously the narrative aspect of science, thus employing an inherently modernist notion in apologizing for postmodernism. "Modernist" philosophers of science need not necessarily oppose the idea that science, like any other human practice, is partly constituted through the narratives told in and about it.(2) On the contrary, they may join the postmodernist thinkers in granting narrativity an important place in the formation of scientific world-views.

2. I would now like to suggest that, despite the thoroughgoing modernity (or postmodernity) of our age, we should not only take into account the modern and postmodern literary analogues of human life (i.e., linear narrative and broken, "self-conscious" narrative), but also be prepared to look at our lives, at least occasionally, in premodern terms, e.g., in terms of classical tragedy. Our serious mistakes in life will, we might come to think, be "revenged"—perhaps not by any supernatural forces, but by other human beings or by the non-human nature nevertheless. Or at least so we can interpret those mistakes. We might, for example, conceive of a disastrous car accident or plane crash as analogous to the nemesis the tragic hero confronts after having committed the tragic mistake. Many people would undoubtedly consider this an irrational idea. The people who die in such accidents—let alone those millions who die in wars and massacres— are usually innocent. They never did anything that ought to be revenged: they made no tragic mistakes; they just died, unnecessarily.

But this is not the point. The tragic figures—say, Oedipus or Hamlet—were, in some sense, innocent, too. Perhaps the most tragic thing that can happen to a human person is that even an innocent life may be "revenged". Even if, in some conventional sense, the character has been innocent or even virtuous, there may still be something fundamentally "wrong" in her or his life, or in the very fact that she or he lives at all. In our (post)modern economic societies, we may quite easily think about our lives as crimes against humanity. It is because we live in the way we do that the non-human nature and all the poor people in the third world suffer incredibly. We cannot help contributing to the increasing of that suffering, even though we live as responsibly as we can within our standard Western liberal democracies. We deserve a nemesis.(3)

I do not think that any authentic feeling apparently captured in (quasi-)religious exclamations like "I am guilty" or "I have sinned" can be easily reached in concrete human life. But the Christian experience of sin, or moral condemnation in front of God, is perhaps the closest analogue to the experience I try to describe (an experience that we, rich Western people as we are, ought to be capable of having), except that the world-view of tragedy recognizes no Christian salvation. Therefore, tragedy is conceptually closer to us non-believers.

What I try to say is that the points of view to the world provided by fundamental physics, molecular biology, and neurophysiology are not the only legitimate ones to be taken into account when we try to understand our humanity. We should open our eyes to what, say, tragedy (among many, perhaps conflicting perspectives) can tell us about our lives. In the pluralistic spirit of pragmatism, we should tolerate various different points of view— language-games employing different standards of acceptability, pursuing different goals, and satisfying different human needs— for interpretively structuring the world, including our own place in its scheme of things (see Pihlström 1996a). Modern science is, of course, one of these human perspectives to reality, but the premodern tragic picture of man's fragile position in the world cannot be excluded just because there is no "scientific evidence" for its correctness. It is a correct picture in an entirely different sense, based on entirely different practical purposes. Pragmatists, early and late, have respected this plurality of our ways of experiencing and making sense of both human and non-human reality. They have had no use for the fiction of a "God's-Eye-View" to the world (here the traditions of pragmatism and postmodernism of course resemble each other), but, unlike postmodernists, they have not attempted to destroy the notion of a human subject. Instead, they have respected our need to ask questions about the significance of our individual lives. Therefore, pragmatism might also be able to accommodate our need— a very human need indeed— to be able to conceive of our lives as tragic (or, to point out a possible link between the premodern and modern standpoints, as tragic narratives).

Relevant examples could be multiplied. Another crucially important premodern source of insight for those who wish to make sense of their human limitedness might be the Book of Job (which is not a tragedy, of course). Reading the story about Job may make us appreciate our smallness and insignificance as parts of a vast amoral universe (cf. Wilcox 1989)— irrespective of whether we are theists, atheists, or agnostics, I would add.

The problem here, as so often in philosophy, is how to avoid uncritical relativism. Why can (or should) we "structure" our lives on the basis of tragedy, recognizing our hubris and the resulting nemesis, or on the basis of the Book of Job, recognizing our ignorance and weakness against the great mysteries of the creation, but not— at least not rationally and responsibly— on the basis of astrology (another premodern practice or viewpoint), postulating interstellar causal forces which determine the events of our lives? Both tragedy, the Bible, and astrology are, to use Nelson Goodman's term, "entrenched" in human culture. There has to be a normative point of view from which we can say that two of them should be taken seriously (though critically) in reflecting on human life whereas the third one should not. There has to be a way of saying that the human purposes which tragedy and the Scriptures (non-foundationalistically interpreted) serve are more serious and better purposes than the ones served by astrology (or other irrational pseudo-sciences).(4) It is hardly surprising that one of the constantly reoccuring charges that pragmatists have had to meet with is the accusation that pragmatism amounts to relativism.

The ultimate form of philosophical relativism is the first-person subjectivist view, according to which I am myself the only possible standard for the rationality (or moral acceptability, or any other normative virtue) of my beliefs, actions, etc. This is no doubt a possible position. It is related to still another example— admittedly, a modern rather than premodern one— which might throw light on the philosophical relevance of certain non-scientific, prima facie non-rational frameworks: the search for authentic existence, or authenticity for short, as constitutive of our individual lives. This search, inseparably connected with the inevitability of death and the above-mentioned experience of guilt, has been extensively discussed in the existentialist tradition, i.e., in the work of such literary and philosophical figures as Kierkegaard, Nietzsche, Heidegger, Sartre, and Camus (see Golomb 1995).

If it is true that we ourselves "create our authenticity" and that "[t]here is no one but ourselves to condemn or appreciate our behaviour" in the course of that creation (ibid., p. 25), there is a danger of solipsism that we must not fail to observe. If I am the measure of how my life— its authenticity, moral quality, or anything else about it— should be evaluated, then I am, in a profound sense, alone in the world. The world is my world.(5) Again, it is quite possible to hold this view. One cannot really argue against solipsism on theoretical grounds. Instead, the "argument" can only be based on an ethical decision to lead a certain kind of (authentic) life, to expose one's individual opinions to public normative criteria.

3. There is, then, no easy argumentative "solution" to the problem of relativism, subjectivism, and solipsism. This problem must be constantly faced when dealing with


دانلود با لینک مستقیم


تعلیم و تربیت متن اصلی با ترجمه 20 ص

تعلیم و تربیت و هنر 12ص

اختصاصی از اینو دیدی تعلیم و تربیت و هنر 12ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

تعلیم و تربیت ؛ غایت هنر

به نظر افلاطون نظمی مابعدالطبیعی و اخلاقی بر جهان حاکم است که فیلسوف باید آن را از طریق تفکر عقلانی کشف کند و هنر فقط هنگامی ارزش حقیقی دارد که این نظم را دقیقا نشان دهد یا به ما کمک کند که در جریان آن قرار گیریم.

همچنین افلاطون هنر را در راستای تعلیم وتربیت جوانان ارزشمند می داند، این مقاله درآمدی است به این موضوع.

افلاطون اصول ارزیابی هنر را به روشن ترین وجه در کتاب جمهور بیان می کند. موضوع اصلی این کتاب ، عدالت است. افلاطون در این کتاب ، تصویری از فرد عادل آرمانی و دولت - شهر عادل آرمانی را ارائه می کند و همچنین درباره ماهیت معرفت و تعلیم و تربیت بحث می کند. به نظر او، فیلسوف باید حاکم عادل چنین حکومت آرمانی ای باشد. (جمهور، 1004)

بحث هنر در کتاب جمهور از اینجا آغاز می شود که افلاطون به بررسی موقعیت هنر در تعلیم و تربیت می پردازد. به نظر افلاطون ، جوانان که پس از این نگهبان امنیت شهر خواهند بود، باید تحت تعلیم و تربیت جدی قرار گیرند و از آنجا که نفوس جوانان حساس و تاثیرپذیر است ، هنرها و صنایع سودمند باید چنان سامان یابد که جوانان را به آن چیزی متمایل کند که آنها باید در پی آن باشند.

بخش مفصلی از کتابهای دوم و سوم جمهور به وصف فضا و صفات و خصال شعر و شاعری اختصاص یافته است. به نظر افلاطون ، حکایات تخیلی و تصورات شاعرانه وظیفه خطیری در تعلیم وتربیت ایفا می کنند. به همین دلیل هرچند افلاطون به برخی شاعران بزرگ احترام قائل است ، ولی معتقد است ، برخی از آثار آنها می بایست سانسور شود. او در حالی که همیشه از هومر به نیکی یاد می کند، ولی در کتاب جمهور، آثار هومر را شایسته ممیزی می داند؛ چرا که به نظر او، خدایان و قهرمانان را نباید با صفات ترس و ناامیدی و فریبکاری و در حکم موجوداتی که تابع تمایلات نفسانی خویشند و مرتکب جنایت می شوند، توصیف کرد. پس بسیاری از صحنه های ایلیاد و ادیسه را باید حذف کرد.

داستان خیالی خوب ، داستانی است که (گرچه دروغین یا جعلی است)، تاثیر خوب و مثبتی در مخاطب داشته باشد. افلاطون به این سوال که آیا بازنمایی حقیقت ارزشمندتر است یا تاثیر اخلاقی ، پاسخ می دهد که تاثیر اخلاقی ارزش والاتری دارد. او در جمهور می گوید بعضی از داستان های اسطوره ای که تصویرگر خشونتند، حتی اگر حقیقت داشته باشند نباید برای جوانان بازگو شود. (فرهنگ 4)

محاکات یا میمسیس

به نظر افلاطون دو نوع بیان شعری وجود دارد: یکی آنجا که شاعر با صدای خود سخن می گوید و دیگری (که همان محاکات یا تقلید یا میمسیس است) که در آن ، شاعر خود را پنهان می کند و زبان خود را تا حد ممکن شبیه زبان شخصی به کار می برد که گفته است می خواهد درباره او سخن گوید. افلاطون به طور کلی روش محاکات را در دیگر هنرها نیز جاری می داند و از آن هنرها انتقاد می کند.افلاطون منتقد محاکات است ؛ روشی که آن را به هومر منسوب می کند.

به نظر افلاطون ، اجرای نقش با قرار گرفتن در قالب شخصیتی دیگر و تقلید عمل او موجب می شود که انسان در زندگی واقعی خود، شبیه چنین شخصیتی شود. با توجه به این که از نگاه افلاطون تمام اعضای یک جامعه آرمانی و به طریق اولی ، نگهبانان آن باید متخصصانی باشند که فقط به وظیفه خود عمل کنند، این نتیجه به دست می آید که اگر در شهر حوزه نمایش محدود شود نگهبانان بهتری پرورش خواهند یافت.

بنابراین کسانی که هدف اصلی شان رواج تقلید در جامعه است ، هرچند انسان های نابغه و توانمندی باشند، حکومت آرمانی ، آنها را تحمل نخواهد کرد. (دانشنامه زیبایی شناسی ، ص 4)

آفرینش و خیال و محاکات

افلاطون در کتاب دهم جمهور، تقلید و محاکات را موضوع اصلی بحث خود قرار می دهد اما نکته مهم اینجاست که تقلید و محاکات را در این رساله باید به معنای آفرینش خیال تلقی کنیم ، یعنی آفرینش چیزی که واقعی نیست ، بلکه تنها صورت خیالی شی ء است.

افلاطون دراین کتاب اظهار می کند که شعر تقلیدی مطرود جامعه آرمانی است و شاعری که چنین شعری می سراید، باید از این جامعه تبعید شود. دلیل این مساله این است که تقلید دور از حقیقت است ؛ ولی مخاطب اثر به آسانی فریب می خورد و فکر می کند که صاحب اثر دارای فضل و دانش است.

شعر تقلیدی بر بخش نازل عقل اثر می گذارد و به این ترتیب قواعد عقل و خرد ساقط می شود. افلاطون در شرح چیستی تقلید به نظریه مثل بازمی گردد. بر اساس این نظریه ، یک شی ء معمولی مثلا میز تحریر تقلید از صورت مطلق میز تحریر (یعنی نمونه مثالی میز تحریر در عالم مثال) است.

این نظریه از آن افلاطون است و برای توجیه و تبیین وحدت و کثرت در عالم و همچنین سکون و حرکت در عالم صادر شده است. افلاطون از این نظریه جهت تبیین چیستی هنر نیز استفاده می کند.

به نظر او، تصویری که نقاش از میز تحریر نقاشی می کند، بازنمایی میز تحریر از زاویه خاصی است که نقاش به آن می نگرد. بنابراین کار هنرمند تقلید از تقلید است: «هنر در جنبه مابعدالطبیعی یا ذات خود تقلید است.

«صورت» (ایده) نمونه اعلاست ؛ شی ء طبیعی مورد و مصداقی از تقلید است..

..اما حقیقت را به نحو شایسته در صورت جستجو کرد، بنابراین کار هنرمند دو درجه از حقیقت دور است.» (کاپلستون 294)

افلاطون تقلید در هنرهای بصری را با آیینه ای مقایسه می کند که به شکل مکانیکی اشیا را نشان می دهد: «... آسان ترین راه این است که آیینه ای به دست گیری و به هر سو بگردانی. از این راه هم آفتاب را می توانی بسازی ، هم ستارگان را. حتی خودت و دیگر جانوران را که ساخته صنعت یا طبیعتند، می توانی به وجود آوری..

..به نظر من هنر نقاش نیز همین است...» (مجموعه آثار، ج 2 ، ص 1168)

نقاش همانند آینه است و شیئی واقعی را خلق نمی کند، بلکه فقط یک صورت خیالی را به وجود می آورد. محصول کار نقاش در مقایسه با میز تحریر و صورت مثالی آن ، دو


دانلود با لینک مستقیم


تعلیم و تربیت و هنر 12ص

نقش محبت و مهرورزی در تعلیم و تربیت 10 ص

اختصاصی از اینو دیدی نقش محبت و مهرورزی در تعلیم و تربیت 10 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 11

 

نقش محبت و مهرورزی در تعلیم و تربیت

اکسیر محبت

تربیت واقعی و صحیح با یک کلمه که همان " عشق " است آغاز می شود . عشق و نشانه های مربوط به آن از چنان اهمیتی برخوردار است که بدون ذخایر و گنجینه های نهفته ی آدمی ظاهر و آشکار نمی شود . "محبت" و "مهرورزی" در زندگی همه ی ما به خصوص کودکان و نوجوانان نقش اساسی دارد . محبت قانونی است که سلامت و سعادت و شادمانی و هماهنگی و همه گونه کامیابی را برای آدمی به ارمغان می آورد ؛ به شرط آنکه بدانیم چگونه و به چه اندازه از این اکسیر حیات استفاده شود تا ازافراط وتفریط که هر یک عوارض نامطلوبی درتربیت دارند پیش گیری شود . اگر کسی احساس کند که دردل و قلب دیگری جای دارد ، به راحتی نمی تواند از او دل بکند و آنچه بیش از همه انسانها را به یکدیگر پیوند می زند همین جایگاه ها است . پیوندی قوی تر از محبت نمی تواند انسانها را به یکدیگر نزدیک سازد . پیوند ناشی از محبت ، پیوندی است که به سادگی گسسته نمی شود . هر چه پیوند عاطفی بین مربی و متربی محکم تر باشد ، صداقت و یکرنگی و صفای بیشتری بین آنها رواج خواهد یافت ونادرستی وناراستی و تقلب کمتری دربین آنها مشاهده خواهد شد.معلم واقعی کسی است که محبت فراگیران را به صورت عمیق در دل داشته باشد و آنان را همچون فرزندان خود دوست داشته بدارد . بسیاری از رفتارهای ناهنجار فراگیران را که معلول شرایط نامساعد خانواده و یا اطرافیان اوست با محبت و صبر و حوصله می توان درمان کرد . معلم باید با صبر و حوصله به سراغ او رود و بی آنکه محبت او شکل ترحم به خود بگیرد می تواند قلب او را تسخیر کرده و با نیروی معجزه آسای مهر و محبت بیماری روحی و روانی او را درمان کند .

معلمان باید در این زمینه به نکات زیر توجه نمایند :

    تشخیص کودکانی که در خانواده از محبت لازم برخوردار نبوده اند و برقراری رفتار محبت آمیز با آنان به شیوه ای طبیعی

    سعی بر تغییر نگرش و رفتارهای نامناسب کودکان محروم از محبت ، با تشخیص استعدادها توانایی ها ورغبتهای آنان وترغیب وتشویقشان به انجام فعالیت های سازنده

    تشویق وترغیب دانش آموزان در برقراری روابط صمیمانه و محبت آمیز با یکدیگر

    خودداری از تبعیض و یا افراط در تشویق عده ای خاص از دانش آموزان ؛ خصوصاَ در حضور دانش آموزان دیگر

    مورد خطاب قرار دادن نام دانش آموزان همراه با محبت و توأم با احترام .

    گوش دادن به سخنان دانش آموزان با مهربانی و حوصله در هنگام صحبت کردن و یا سؤال پرسیدن .

    برخورد محبت آمیزتر با دانش آموزان در محیط بیرون از مدرسه .

    اظهار محبت  و همدردی  از جانب  مربیان  در مواقعی  که  برای  دانش آموز و  یا خانواده اش حادثه یا آسیبی پیش می آید .

هدفهای تربیتی معلم و متعلم در فرایند تعلیم

یکی از اساسی ترین اهداف تربیتی در رابطه با معلم و متعلم محبت است .

معلم برای اینکه بتواند در تعلیم و تربیت نقش اساسی خویش را ، به نحو احسن ایفا نماید ، باید بکوشد که نخست با دانش آموزو دانشجوی خویش رابطه برقرار سازد و او را همانند فرزند خود در زیر چتر محبت بگیرد و با دوستانه رفتار کند .محبت آموزگار به شاگرد خویش می تواند به صورت پذیرش ، نوازش ، نرمی در گفتار ، برقراری فضای امن ، حمایت ، تعریف و تحسین ، تشویق ، عفو و اغماض ، عذر پذیری و ... آشکار شود . این محبت باید به گونه ای باشد که متعلم این رابطه حسنه و محبت آمیز را احساس نماید ولی به معلم خویش وابستگی پیدا نکند . محبت درستِ معلم به متعلم باعث می شود :

اولاً – ترس و اضطراب ، بی حوصلگی ، پرخاشگری ، سهل انگاری در انجام وظیفه و اموری از این قبیل در متعلم ایجاد نشود و یا اگر داشته به صورت قابل ملاحظه ای کاهش یابد و یا حتی از بین برود .

ثانیاً – متعلم جدی تر درس می خواند و حرکت و جنب و جوش آن افزایش می یابد و از سؤال کردن و دنبال نمودن بحث برای یادگیری استنکاف نمی کند .


دانلود با لینک مستقیم


نقش محبت و مهرورزی در تعلیم و تربیت 10 ص