اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

اینو دیدی

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف

اختصاصی از اینو دیدی دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف


دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف

یک اتاق، که هنوز اتاق بچه‏ها نامیده مى‏شود. از آن، درى به اتاق آنیا باز مى‏شود. سحرگاه است، آفتاب بزودى مى‏دمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شکوفه کرده‏اند. اما هواى باغ در خنکاى صبحدم سرد است. پنجره‏ها بسته است.
    دونیاشا با یک شمع و لوپاخین با کتابى در دست، وارد مى‏شوند.
 لوپاخین:   پس قطار رسیده، خدا را شکر. ساعت چند است؟
 دونیاشا:   تقریباً دو است )شمع را خاموش مى‏کند(. هوا دیگر روشن شده.
 لوپاخین:   قطار چقدر تأخیر داشته؟ دست کم دو ساعت. )دهن‏دره مى‏کند و کش‏وقوس    مى‏آید(. عجب آدمى هستم! اصلاً براى این که از آنها در ایستگاه استقبال کنم    به اینجا آمده‏ام و آنوقت روى صندلى نشسته‏ام و چرتم برده. شرم‏آور است!    تو چرا مرا بیدار نکردى؟
 دونیاشا:   فکر کردم شما رفته‏اید. )گوش مى‏دهد( گوش کنید! باید آنها باشند که دارند    مى‏آیند.
 لوپاخین:   )گوش مى‏دهد(. نه آنها باید اثاثه‏شان را تحویل بگیرند و از این کارها. )مکث(.    نمى‏دانم خانم رانوسکایا بعد از این پنج سال که در خارج بوده چه شکلى    شده است. او زن باشکوهى است. چه زن راحتى است. یادم مى‏آید وقتى    جوان پانزده ساله‏اى بودم پدر مرحومم که در آن موقع در این ده مغازه    داشت، چنان محکم به دماغم کوبید که خون دماغ شدم. یادم نیست بخاطر    چى، اما ما توى حیاط بودیم و پدرم داشت چیزى مى‏نوشید. طورى یادم    مى‏آید مثل این که دیروز بود. خانم رانوسکایا که آن موقع دختر جوانى بود -    واى، چقدر هم قلمى بود - مرا به همین اتاق آورد که صورتم را بشوید. - آن    موقع اینجا اتاق بچه‏ها بود. - به من گفت: موژیک کوچولو، گریه نکن. براى    روز عروسیت دماغت خوب مى‏شود. )مکث(. موژیک کوچولو!... البته.    پدرم یک موژیک بود ولى حالا من جلیقه‏ى سفید و چکمه‏ى قهوه‏اى    پوشیده‏ام و یک کیسه پول ابریشمى دارم که لابد مى‏گویى از گوش خوک    فراهم شده. من پولدارم. اما با همه‏ى پولهایم، اگر فکرش را بکنى، هنوز هم    یک موژیک معمولى هستم )کتاب را ورق مى‏زند( من اینجا سرگرم خواندن    این کتاب بودم و حتى یک کلمه‏اش را هم نفهمیدم. خوابم برد. )مکث(.
 دونیاشا:   سگ‏ها دیشب اصلاً نخوابیدند، مثل این که حس مى‏کردند اربابهایشان دارند لوپاخین:   چته؟ دونیاشا؟
 دونیاشا:   دستهایم مى‏لرزند. نزدیک است از حال بروم.
 لوپاخین:    تو خیلى حساس هستى، دونیاشا، اشکال تو همین است. تو مثل یک بانوى    جوان لباس مى‏پوشى: آنوقت نگاه کن موهایت را چطور درست کرده‏اى!    فایده‏اى ندارد. آدم باید موقعیت خودش را بخاطر داشته باشد.
    یپیخودوف با یک دسته گل وارد مى‏شود. ژاکتى به تن دارد و کفش‏هاى براقى پوشیده که موقع راه‏رفتن حسابى جیرجیر مى‏کنند. هنگامى که وارد مى‏شود، گل از دستش به زمین مى‏افتد.
 یپیخودوف:   )گلها را برمى‏دارد(. این را باغبان داده، مى‏گوید باید آن را در اتاق ناهارخورى    بگذارند. )گلها را به دونیاشا مى‏دهد(.
 لوپاخین:   در ضمن براى من یک کمى کواس بیار.
} .  Pکواس - آبجوى کم‏الکل.  {Pدونیاشا:   چشم، قربان. )بیرون مى‏رود(.
 یپیخودوف:   امروز صبح یخ‏بندان شده، هوا سه درجه زیر صفر است. اما درخت‏هاى آلبالو همه    شکوفه کرده‏اند. نمى‏توانم بگویم که زیاد درباره‏ى این هوا فکر مى‏کنم. )آه    مى‏کشد(. نه، نمى‏توانم. این آب و هوا با آدم کنار نمى‏آید و با اجازه‏تان باید    بگویم که همین دو روز پیش براى خودم یک جفت چکمه خریده‏ام و    جسارتاً مى‏خواهم عرض کنم که صداى جیرجیرش از حد تحمل من خارج    است؟ راستى، با چه چیزى باید نرمشان کنم؟
 لوپاخین:   مرا تنها بگذار! حوصله‏ات را ندارم.
 یپیخودوف:   هر روز یک بدبختى براى من پیش مى‏آید. اما گله‏اى ندارم. نه، به آن عادت    کرده‏ام و همین‏طور لبخند مى‏زنم. )دونیاشا وارد مى‏شود و یک لیوان کواس به    لوپاخین مى‏دهد(. باید بروم. )به یک صندلى برخورد مى‏کند و آنرا مى‏اندازد(. بله    دیگر! )با حالتى فاتحانه(. مرا ببخشید ولى این قبیل حوادث، فوق‏العاده‏اند!    )بیرون مى‏رود(.
 دونیاشا:   مى‏دانید آقاى لوپاخین، یپیخودوف از من خواستگارى کرده.
 لوپاخین:   اوه!
 دونیاشا:   من نمى‏دانم چه باید بکنم. او آدم باتربیتى است. بسیار خوب. ولى گاهى، وقتى    حرف مى‏زند، آدم از حرفهایش چیزى سر در نمى‏آورد. حرفهایش قشنگ و    هیجان‏انگیز است. اما آدم معنى‏اش را نمى‏فهمد. فکر مى‏کنم به او علاقمندم.    او دیوانه‏وار عاشق من است. بدبیارترین آدم روزگار است، هر روز اتفاق    ناراحت‏کننده‏اى برایش مى‏افتد. براى همین است که او را »بیست و دو    بدشانسى« لقب داده‏اند.
 لوپاخین:   )گوش مى‏دهد( گوش کن! فکر مى‏کنم دارند مى‏آیند!
 دونیاشا:   دارند مى‏آیند. اوه، من چه‏م شده؟ تمام جانم یخ کرده.
 لوپاخین:   بله، دارند مى‏آیند. دیگر اشتباه نمى‏کنم. بیا برویم به استقبالشان. نمى‏دانم مرا    مى‏شناسد یا نه. پنج سال از آخرین بارى که او مرا دیده مى‏گذرد.
 دونیاشا:   )سرآسیمه(. من دارم از حال مى‏روم! همین الآن مى‏افتم.
    صداى دو کالسکه را مى‏شنویم که به خانه نزدیک مى‏شوند. لوپاخین و دونیاشا به سرعت بیرون مى‏روند و صحنه خالى مى‏ماند. از اتاق مجاور صدایى مى‏آید. فیرز در حالى که به عصاى باریکى تکیه مى‏کند با عجله طول صحنه را مى‏پیماید. او براى استقبال از رانوسکایا با کالسکه به ایستگاه راه‏آهن رفته بود. لباس کهنه به تن و کلاهى بلند به سر دارد. چیزى با خودش زمزمه مى‏کند که حتى یک کلمه‏اش مفهوم نیست. صداى پشت صحنه بلندتر مى‏شود. یک صدا: »اینجا. از این طرف«.
    رانوسکایا، آنیا، شارلوتا که زنجیر سگ کوچکى را در دست دارد، همه با لباس سفر، واریا که بالاپوش پوشیده و شالى روى سرش دیده مى‏شود، گایف، سیمنوف-پیشیک، لوپاخین، دونیاشا که یک بسته و یک چتر را حمل مى‏کند. خدمتکاران با بار و بندیل وارد مى‏شوند و طول صحنه را مى‏پیمایند.
 آنیا:   از این طرف. یادتان مى‏آید این چه اتاقى است، ماما؟
 رانوسکایا:   )از خوشحالى اشک توى چشمانش جمع مى‏شود(. اتاق بچه‏ها؟
 واریا:   چه سرد است، دستهایم کاملاً بى‏حس شده‏اند. )به رانوسکایا(. اتاق‏هاى شما،    هم اتاق سفید و هم اتاق سنبیل همان‏طور که ترک‏شان کرده بودید، مانده‏اند،    ماما.
 رانوسکایا:   اتاق بچه‏ها، اتاق بچه‏هاى عزیز و قشنگ من! اینجا همان جایى است که من    وقتى دختر کوچکى بودم در آن مى‏خوابیدیم )گریه مى‏کند(. و من دوباره مثل    یک دختر کوچک اینجا هستم... )گایف، واریا و دوباره گایف را مى‏بوسد(.
 گایف:   قطار شما دو ساعت تأخیر داشت. نظرتان چیست؟ این هم وقت‏شناسى براى    شما!
 شارلوتا:   )به سیمنوف-پیشیک(. سگ کوچولوى من حتى فندق هم مى‏خورد.
 پیشیک:   )متعجب( فکرش را بکن!
    همه بجز آنیا و دونیاشا بیرون مى‏روند.
 دونیاشا:   بالاخره برگشتید! )کلاه و بالاپوش آنیا را مى‏گیرد(.
 آنیا:   در طول سفر چهار شب است که نخوابیده‏ام. بدجورى سردم است.
 دونیاشا:   وقتى شما رفتید، اینجا را اجاره دادیم. برف بود و همه جا یخ بسته بود. اما حالا،    نگاه کنید عزیز من! )مى‏خندد و او را مى‏بوسد(. چقدر دلم برایتان تنگ شده    بود، شادى من، جواهر من!. باید همین الآن چیزى را به شما بگویم. یک    دقیقه هم نمى‏توانم صبر کنم.
 آنیا:   )با بى‏میلى( چه چیزى را؟
 دونیاشا:   یپیخودوف، آن کارمنده، درست بعد از عید پاک از من خواستگارى کرد.
 آنیا:   همان داستان قدیمى. )موهایش را مرتب مى‏کند(. هرچه سنجاق سر داشتم گم    کردم. )از خستگى تقریباً تلوتلو مى‏خورد(.
 دونیاشا:   نمى‏دانم چه فکرى بکنم. او آن‏قدر مرا دوست دارد!
 آنیا:   )با علاقه به داخل اتاق خوابش نگاه مى‏کند(. اتاق من، پنجره‏هاى من، انگار من    اصلاً نرفته بودم! دوباره در خانه‏ام هستم! فردا صبح، وقتى بیدار شدم،    مى‏روم توى باغ... اوه، کاش مى‏شد بخوابم. از وقتى پاریس را ترک کردیم    من حتى چشم برهم نزدم، خیلى نگران بودم.
 دونیاشا:   آقاى تروفیموف پریروز آمد.
 آنیا:   )خوشحال( پتیا!
 دونیاشا:   توى حمام خوابیده، جایش را آنجا گذاشته‏ایم. مى‏ترسید توى دست و پا باشد،    )به ساعتش نگاه مى‏کند(. دلم مى‏خواهد بروم بیدارش کنم، اما واریا نمى‏گذارد.    مى‏گوید: »بیدارش نکنى«.
    واریا با یک دسته کلید که به مچ دستش انداخته وارد مى‏شود.
 واریا:   دونیاشا، زود برو کمى قهوه درست کن. ماما قهوه مى‏خواهد.
 دونیاشا:   الساعه! )بیرون مى‏رود(.
 واریا:   خوب. خدا را شکر که آمدید. دوباره توى خانه هستید )خودش را به آنیا نزدیک    مى‏کند(. محبوب کوچک من برگشته! خوشگل من برگشته!
 آنیا:   چه‏ها که کشیدم!
 واریا:   مى‏توانم باور کنم.
 آنیا:   من در هفته‏ى عزادارى از اینجا رفتم، آن موقع هوا خیلى سرد بود. در تمام طول راه    شارلوتا مرتب حرف زد و چشم‏بندى کرد. آخر چرا او را وبال گردن من    کردى؟

 

 

شامل 55 صفحه word


دانلود با لینک مستقیم


دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف

دانلود کتاب pdf شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری

اختصاصی از اینو دیدی دانلود کتاب pdf شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
دانلود کتاب pdf شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری
توضیحات:
آنتوان دوسنت اگزوپری این کتاب را در سال 1943 یعنی یک سال قبل از مرگش و در بحبوحه جنگ جهانی دوم، آن زمان که در آمریکا حضور داشت نوشت؛ شاید خود او هم باور نمیکرد که روزی کتاب کوچکی که نوشته بعد از انجیل کتاب مقدس مسیحیان به عنوان پرخواننده ترین کتاب جهان شناخته شود.
در ۱۹۴۳ شاهکار سنت‌اگزوپری به نام "شازده کوچولو" Le Petit Prince انتشار یافت که حوادث شگفت‌آنگیز آن با نکته‌های دقیق و عمیق روانی همراه است. شازده کوچولو یکی از مهم‌ترین آثار اگزوپری به شمار می‌رود که در قرن اخیر سوّمین کتاب پرخواننده جهان است. این اثر از حادثه‌ای واقعی مایه گرفته که در دل شنهای صحرای موریتانی برای سنت اگزوپری روی داده است. خرابی دستگاه هواپیما خلبان را به فرود اجباری در دل آفریقا وامی‌دارد و از میان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌ای با رفتار عجیب و غیرعادی خود جلب توجه می‌کند. پسربچه‌ای که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشهایی را مطرح می‌کند که خود موضوع داستان قرار می‌گیرد. شازده کوچولو از کتابهای کم‌نظیر برای کودکان و شاهکاری جاویدان است که در آن تصویرهای ذهنی با عمق فلسفی آمیخته است. او این کتاب را در سال ۱۹۴۰ در نیویورک نوشته است. او در این اثر خیال انگیز و زیبایش که فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به ساده‌ترین و در عین حال ژرفترین شکل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتاسر کتاب کسانی را که با غوطه ور شدن و دلبستن به مادّیات و پایبند بودن به تعصّبها و خودخواهیها و اندیشه‌های خرافی بیجا از راستی و پاکی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگها به باد مسخره گرفته است.
آغاز زندگی:
او فرزند سوم ژان دو سنت‌اگزوپری بود و در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ در شهر لیون به دنیا آمد. پدر و مادر او اهل لیون نبودند و در آن شهر نیز سکونت نداشتند، بنابراین تولد آنتوان در لیون کاملاً اتّفاقی بود. چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش مرد و مادرش به تنهایی نگهداری و تربیت او را به عهده گرفت. دوران کودکی او با یک برادر و دو خواهر در سن‌موریس و مول که املاک مادربزرگش در آنجا بود سپری شد و او دورهٔ دبستان را در مان به پایان رسانید. در آغاز دورهٔ دبیرستان نزد یکی از استادان موسیقی به آموختن ویلن پرداخت. در ۱۹۱۴ برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت. آنتوان در دوران تحصیل در دبستان و دانشکده، گاهی ذوق و قریحهٔ شاعری و نویسندگی خود را با نگاشتن و سرودن می‌آزمود و اغلب نیز مورد تشویق و تقدیر دبیران و استادانش قرار می‌گرفت. در سال ۱۹۱۷ تنها برادرش فرانسوا به بیماری روماتیسم قلبی درگذشت و بار مسئولیّت خانواده یکباره به گردن او افتاد.
اگزوپری قصد داشت به خدمت نیروی دریایی درآید، امّا موفّق نشد به فرهنگستان نیروی دریایی راه یابد. به همین دلیل او در ۲۱ سالگی به عنوان مکانیک در نیروی هوایی فرانسه مشغول به کار شد و در مدّت دو سال خدمت خود، فنّ خلبانی و مکانیک را فراگرفت، چنان که از زمرهٔ هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار می‌رفت. در سال ۱۹۲۳ بعد از اتمام خدمت سربازی قصد داشت به زندگی معمولی خود بازگردد و حتی مدتی نیز به کارهای گوناگون پرداخت، ولی بالاخره با راهنمایی و اصرار یکی از فرماندهان نیروی هوایی که سخت به او علاقمند بود، به خدمت دائمی ارتش در آمد. بعد با پروازهای بسیارش به سرزمینهای گوناگون و به میان ملّت‌های مختلف با زیبایی‌های طبیعت و چشم اندازهای متنوّع جهان و با جامعه‌های گوناگون آشنا شد و طبع حسّاس و نکته سنجش بیش از پیش الهام گرفت و از هر خرمنی خوشه‌ای یافت. سالها در راه‌های هوایی فرانسه-آفریقا و فرانسه-آمریکای جنوبی پرواز کرد. در ۱۹۲۳ پس از پایان خدمت نظام به پاریس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همین زمان بود که نویسندگی را آغاز کرد.
سنت اگزوپری جوان به دختر زیبایی دل بسته بود که خانواده دختر به سبب زندگی نامنظم و پرحادثه هوایی با ازدواج آن دو مخالفت کردند. نشانه‌ای از این عشق را در اولین اثرش به نام "پیک جنوب" Courrier Sud (1929) می‌توان دید. در سال ۱۹۲۵ داستان کوتاهی از او به نام «مانون» در یکی از گاهنامه‌های پاریس چاپ شد امّا کسی او را در زمرهٔ نویسندگان به‌شمار نیاورد، و خود او نیز هنوز به راستی گمان نویسندگی به خود نمی‌برد. در همین اوان بود که برای یک مأموریت سیاسی به میان قبایل صحرانشین مور در جنوب مراکش رفت و چون به خوبی از عهده اجرای این مأموریّت برآمد مورد تشویق فرماندهان و زمامداران وقت قرار گرفت. «پیک جنوب» اثر دیگر اگزوپری یادگار زمانی است که نویسندهٔ هوانورد در میان قبایل صحرانشین مراکش به سر می‌برد. هنگام بازگشت به فرانسه نخستین ره آوردی که با خود آورد، دستنویس کتاب پیک جنوب بود. او این نوشته را به وسیلهٔ پسر عمویش به چند تن از ادیبان و نویسندگان فرانسه نشان داد، و آنان بیش از حدّ انتظار تشویقش کردند. در همین اوان یکی از ناشران سرشناس پاریس قراردادی برای انتشار پیک جنوب و چند نوشته دیگر با او بست و آنگاه اگزوپری به ارزش کار خود پی برد.
در سال ۱۹۲۷ برای انجام مأموریت دیگری به آمریکای جنوبی رفت و در آنجا وقت بیشتری برای پیگیری افکار خویش یافت. دو کتاب جالب او به نام «زمین انسان‌ها» و «پرواز شبانه» یادگار آن زمان است. ، شهرت نویسنده با انتشار داستان "پرواز شبانه" Vol de Nuit آغاز شد که با مقدمه‌ای از آندره ژید در ۱۹۳۱ انتشار یافت و موفقیت قابل ملاحظه‌ای به دست آورد. حوادث داستان در آمریکای جنوبی می‌گذرد و نمودار خطرهایی است که خلبان در طی توفانی سهمگین با آن روبرو می‌گردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظیفه به کار می‌برد. پرواز شبانه داستانی است در ستایش انسان و صداقت او در به پایان رساندن مسئولیت اجتماعی و آگاهی دادن از احساس و ندای درون آدمی. این داستان برنده جایزه فمینا گشت. سنت‌اگزوپری در طی یکی از پروازهایش که با سمت خبرنگار جنگی به اسپانیا رفته بود، مجروح گشت و ماه‌ها در نیویورک دوران نقاهت را گذراند. در این دوره "زمین انسان‌ها" Terre des Hommes را نوشت که در ۱۹۳۸ منتشر شد. نویسنده در این اثر نشان می‌دهد که چگونه انسانی که در فضای بی‌پایان خود را تنها می‌یابد، هر کوه، هر دره و هر خانه را مصاحبی می‌انگارد که درواقع نیز نمی‌داند دوست است یا دشمن. سنت‌ اگزوپری در این داستان تجربه غم‌انگیز زندگی را با تحلیلی درونی آمیخته است که از طراوت ولطف فراوان سرشار است. زمین انسان‌ها به دریافت جایزه بزرگ آکادمی فرانسه نایل آمد.
در سال ۱۹۳۰ بار دیگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسی کرد. در سال ۱۹۴۱ اثر زیبای او به نام پرواز شبانه که مورد تقدیر و تحسین آندره ژید نویسندهٔ بزرگ فرانسوی واقع شده بود، منتشر گردید و چندی نگذشت که به چند زبان اروپایی ترجمه شد و مقام ادبی و شخصیّت هنری اگزوپری را به اثبات رسانید. در سال ۱۹۳۵ با هواپیمای خود در کشورهای مدیترانه‌ای سفر کرد و بیش از پیش با زیبایی‌های محیط آشنا شد. سپس در کشورهای آلمان نازی و اتّحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا به گردش پرداخت و از هریک از آن کشورها و از این سفرهای تفریحی و سیاسی نوشته‌ای اندوخت و ارمغانی آورد که در روزنامه‌ها و مجلّه‌های پاریس به چاپ می‌رسید. در سال ۱۹۳۷ از آمریکا بازگشت ولی چون براثر سانحه هوایی که در گواتمالا برای هواپیمای او پیش آمد، سخت آسیب دیده بود، مدّتی بستری شد.
در سال ۱۹۳۹ اثر معروف اگزوپری به نام زمین انسان‌ها برای نخستین بار منتشر شد و چندان مورد توجّه واقع شد که از طرف فرهنگستان فرانسه به دریافت جایزه نایل شد. اگزوپری در همان سال بار دیگر به آلمان رفت و به رهبری اوتو آبتز مرد سیاسی آلمان هیتلری و مدیر انجمن روابط فرهنگی و فرانسه از مدارس برلن و از دانشگاه دیدن کرد. به هنگام بازدید از دانشگاه، از استادان پرسید که آیا دانشجویان می‌توانند هرنوع کتابی را مطالعه کنند و استادان جواب دادند که دانشجویان برای مطالعه هرنوع کتابی که بخواهند آزادند ولی در شیوهٔ برداشت و نتیجه گیری اختیار ندارند، زیرا جوانان آلمان نازی به جز شعار «آلمان برتر از همه» نباید نظر و عقیده‌ای داشته باشند. اگزوپری در همان چند ساعتی که در دانشگاه و دبیرستانها به بازدید گذرانید، از فریاد مدام «زنده باد هیتلر» و از صدای برخورد چکمه‌ها و مهمیزها ناراحت بود، در هنگام بازگشت به اوتو آبتز گفت: من از این تیپ آدمها که شما میسازید خوشم نیامد. در این جوانها اصلاً روح نیست و همه به عروسک کوکی میماند. اوتو آبتز بسیار کوشید تا با تشریح آرا و نظرات حزب نازی نظر نویسندهٔ جوان را با خود همداستان کند ولی موفّق نشد.
پس از تسلیم کشور فرانسه به آلمان، اگزوپری به آمریکا تبعید شد و کتابهای زیبایی چون «قلعه»، «شازده کوچولو» و «خلبان جنگی» را در سالهای تبعید نوشت. سنت‌اگزوپری که به هنگام جنگ خلبان جنگی شده بود، پس از سقوط فرانسه، به آمریکا گریخت و در ۱۹۴۲ حوادث زندگی خود را به صورت داستان "خلبان جنگ" Pilore de guerre منتشر کرد که گزارشی بود از ناامیدی‌ها و واکنشهای روحی خلبانی در برابر خطرهای مرگ و اندیشه‌ها و القای شهامت و پایداری. اثر کوچکی که در آمریکا نوشته شده بود به نام "نامه به یک گروگان" Letter a un otage در ۱۹۴۳ منتشر شد. حوادث این داستان در ۱۹۴۰ به هنگامی می‌گذرد که نویسنده از لیسبون، پایتخت پرتغال، پرواز می‌کند و آخرین نگاهش را به اروپای تاریک که درچنگال بمب و دیوانگی اسیر است، می‌افکند. به چشم او حتی کشورهایی چون پرتغال که ظاهراً از جنگ برکنار است، غمزده‌تر از کشورهای مورد تهدید یا ویران شده به نظر می‌آید و با آنکه مردمش آسایشی دارند، همه چیز در شبحی غم‌انگیز فرورفته است.
آثار:
هوانورد(۱۹۲۶)
پیک جنوب( ۱۹۲۹)
پرواز شبانه(۱۹۳۱)
زمین انسانها(۱۹۳۹)
خلبان جنگ(۱۹۴۲)
نامه به یک گروگان (۱۹۴۳)
شازده کوچولو (۱۹۴۳)
قلعه(۱۹۴۸)(پس از مرگ وی منتشر شد)
نامه‌های جوانی(۱۹۵۳)(پس از مرگ وی منتشر شد)
دفترچه ها(۱۹۵۳)(پس از مرگ وی منتشر شد)
نامه‌ها به مادر(۱۹۵۵)(پس از مرگ وی منتشر شد)
نوشته‌های جنگ(۱۹۸۲) (پس از مرگ وی منتشر شد)
مانون رقاص(۲۰۰۷) (پس از مرگ وی منتشر شد)
داستان "شازده کوچولو" نوشته اگزوپری توسط چند تن از مترجمان توانای فارسی از جمله محمد قاضی، ابوالحسن نجفی و احمد شاملو به فارسی برگردانده شده و بارها تجدید چاپ شده است.

عنوان: شازده کوچولو

نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری

مترجم: احمد شاملو

تعداد صفحات: 74

زبان: فارسی

نوع فایل: PDF

حجم: 5.25 مگابایت

 

برای رفع مشکلات اتصال به درگاه پرداخت بانک

اینجا کیلیک کنید

 


دانلود با لینک مستقیم


دانلود کتاب pdf شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری