یک اتاق، که هنوز اتاق بچهها نامیده مىشود. از آن، درى به اتاق آنیا باز مىشود. سحرگاه است، آفتاب بزودى مىدمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شکوفه کردهاند. اما هواى باغ در خنکاى صبحدم سرد است. پنجرهها بسته است.
دونیاشا با یک شمع و لوپاخین با کتابى در دست، وارد مىشوند.
لوپاخین: پس قطار رسیده، خدا را شکر. ساعت چند است؟
دونیاشا: تقریباً دو است )شمع را خاموش مىکند(. هوا دیگر روشن شده.
لوپاخین: قطار چقدر تأخیر داشته؟ دست کم دو ساعت. )دهندره مىکند و کشوقوس مىآید(. عجب آدمى هستم! اصلاً براى این که از آنها در ایستگاه استقبال کنم به اینجا آمدهام و آنوقت روى صندلى نشستهام و چرتم برده. شرمآور است! تو چرا مرا بیدار نکردى؟
دونیاشا: فکر کردم شما رفتهاید. )گوش مىدهد( گوش کنید! باید آنها باشند که دارند مىآیند.
لوپاخین: )گوش مىدهد(. نه آنها باید اثاثهشان را تحویل بگیرند و از این کارها. )مکث(. نمىدانم خانم رانوسکایا بعد از این پنج سال که در خارج بوده چه شکلى شده است. او زن باشکوهى است. چه زن راحتى است. یادم مىآید وقتى جوان پانزده سالهاى بودم پدر مرحومم که در آن موقع در این ده مغازه داشت، چنان محکم به دماغم کوبید که خون دماغ شدم. یادم نیست بخاطر چى، اما ما توى حیاط بودیم و پدرم داشت چیزى مىنوشید. طورى یادم مىآید مثل این که دیروز بود. خانم رانوسکایا که آن موقع دختر جوانى بود - واى، چقدر هم قلمى بود - مرا به همین اتاق آورد که صورتم را بشوید. - آن موقع اینجا اتاق بچهها بود. - به من گفت: موژیک کوچولو، گریه نکن. براى روز عروسیت دماغت خوب مىشود. )مکث(. موژیک کوچولو!... البته. پدرم یک موژیک بود ولى حالا من جلیقهى سفید و چکمهى قهوهاى پوشیدهام و یک کیسه پول ابریشمى دارم که لابد مىگویى از گوش خوک فراهم شده. من پولدارم. اما با همهى پولهایم، اگر فکرش را بکنى، هنوز هم یک موژیک معمولى هستم )کتاب را ورق مىزند( من اینجا سرگرم خواندن این کتاب بودم و حتى یک کلمهاش را هم نفهمیدم. خوابم برد. )مکث(.
دونیاشا: سگها دیشب اصلاً نخوابیدند، مثل این که حس مىکردند اربابهایشان دارند لوپاخین: چته؟ دونیاشا؟
دونیاشا: دستهایم مىلرزند. نزدیک است از حال بروم.
لوپاخین: تو خیلى حساس هستى، دونیاشا، اشکال تو همین است. تو مثل یک بانوى جوان لباس مىپوشى: آنوقت نگاه کن موهایت را چطور درست کردهاى! فایدهاى ندارد. آدم باید موقعیت خودش را بخاطر داشته باشد.
یپیخودوف با یک دسته گل وارد مىشود. ژاکتى به تن دارد و کفشهاى براقى پوشیده که موقع راهرفتن حسابى جیرجیر مىکنند. هنگامى که وارد مىشود، گل از دستش به زمین مىافتد.
یپیخودوف: )گلها را برمىدارد(. این را باغبان داده، مىگوید باید آن را در اتاق ناهارخورى بگذارند. )گلها را به دونیاشا مىدهد(.
لوپاخین: در ضمن براى من یک کمى کواس بیار.
} . Pکواس - آبجوى کمالکل. {Pدونیاشا: چشم، قربان. )بیرون مىرود(.
یپیخودوف: امروز صبح یخبندان شده، هوا سه درجه زیر صفر است. اما درختهاى آلبالو همه شکوفه کردهاند. نمىتوانم بگویم که زیاد دربارهى این هوا فکر مىکنم. )آه مىکشد(. نه، نمىتوانم. این آب و هوا با آدم کنار نمىآید و با اجازهتان باید بگویم که همین دو روز پیش براى خودم یک جفت چکمه خریدهام و جسارتاً مىخواهم عرض کنم که صداى جیرجیرش از حد تحمل من خارج است؟ راستى، با چه چیزى باید نرمشان کنم؟
لوپاخین: مرا تنها بگذار! حوصلهات را ندارم.
یپیخودوف: هر روز یک بدبختى براى من پیش مىآید. اما گلهاى ندارم. نه، به آن عادت کردهام و همینطور لبخند مىزنم. )دونیاشا وارد مىشود و یک لیوان کواس به لوپاخین مىدهد(. باید بروم. )به یک صندلى برخورد مىکند و آنرا مىاندازد(. بله دیگر! )با حالتى فاتحانه(. مرا ببخشید ولى این قبیل حوادث، فوقالعادهاند! )بیرون مىرود(.
دونیاشا: مىدانید آقاى لوپاخین، یپیخودوف از من خواستگارى کرده.
لوپاخین: اوه!
دونیاشا: من نمىدانم چه باید بکنم. او آدم باتربیتى است. بسیار خوب. ولى گاهى، وقتى حرف مىزند، آدم از حرفهایش چیزى سر در نمىآورد. حرفهایش قشنگ و هیجانانگیز است. اما آدم معنىاش را نمىفهمد. فکر مىکنم به او علاقمندم. او دیوانهوار عاشق من است. بدبیارترین آدم روزگار است، هر روز اتفاق ناراحتکنندهاى برایش مىافتد. براى همین است که او را »بیست و دو بدشانسى« لقب دادهاند.
لوپاخین: )گوش مىدهد( گوش کن! فکر مىکنم دارند مىآیند!
دونیاشا: دارند مىآیند. اوه، من چهم شده؟ تمام جانم یخ کرده.
لوپاخین: بله، دارند مىآیند. دیگر اشتباه نمىکنم. بیا برویم به استقبالشان. نمىدانم مرا مىشناسد یا نه. پنج سال از آخرین بارى که او مرا دیده مىگذرد.
دونیاشا: )سرآسیمه(. من دارم از حال مىروم! همین الآن مىافتم.
صداى دو کالسکه را مىشنویم که به خانه نزدیک مىشوند. لوپاخین و دونیاشا به سرعت بیرون مىروند و صحنه خالى مىماند. از اتاق مجاور صدایى مىآید. فیرز در حالى که به عصاى باریکى تکیه مىکند با عجله طول صحنه را مىپیماید. او براى استقبال از رانوسکایا با کالسکه به ایستگاه راهآهن رفته بود. لباس کهنه به تن و کلاهى بلند به سر دارد. چیزى با خودش زمزمه مىکند که حتى یک کلمهاش مفهوم نیست. صداى پشت صحنه بلندتر مىشود. یک صدا: »اینجا. از این طرف«.
رانوسکایا، آنیا، شارلوتا که زنجیر سگ کوچکى را در دست دارد، همه با لباس سفر، واریا که بالاپوش پوشیده و شالى روى سرش دیده مىشود، گایف، سیمنوف-پیشیک، لوپاخین، دونیاشا که یک بسته و یک چتر را حمل مىکند. خدمتکاران با بار و بندیل وارد مىشوند و طول صحنه را مىپیمایند.
آنیا: از این طرف. یادتان مىآید این چه اتاقى است، ماما؟
رانوسکایا: )از خوشحالى اشک توى چشمانش جمع مىشود(. اتاق بچهها؟
واریا: چه سرد است، دستهایم کاملاً بىحس شدهاند. )به رانوسکایا(. اتاقهاى شما، هم اتاق سفید و هم اتاق سنبیل همانطور که ترکشان کرده بودید، ماندهاند، ماما.
رانوسکایا: اتاق بچهها، اتاق بچههاى عزیز و قشنگ من! اینجا همان جایى است که من وقتى دختر کوچکى بودم در آن مىخوابیدیم )گریه مىکند(. و من دوباره مثل یک دختر کوچک اینجا هستم... )گایف، واریا و دوباره گایف را مىبوسد(.
گایف: قطار شما دو ساعت تأخیر داشت. نظرتان چیست؟ این هم وقتشناسى براى شما!
شارلوتا: )به سیمنوف-پیشیک(. سگ کوچولوى من حتى فندق هم مىخورد.
پیشیک: )متعجب( فکرش را بکن!
همه بجز آنیا و دونیاشا بیرون مىروند.
دونیاشا: بالاخره برگشتید! )کلاه و بالاپوش آنیا را مىگیرد(.
آنیا: در طول سفر چهار شب است که نخوابیدهام. بدجورى سردم است.
دونیاشا: وقتى شما رفتید، اینجا را اجاره دادیم. برف بود و همه جا یخ بسته بود. اما حالا، نگاه کنید عزیز من! )مىخندد و او را مىبوسد(. چقدر دلم برایتان تنگ شده بود، شادى من، جواهر من!. باید همین الآن چیزى را به شما بگویم. یک دقیقه هم نمىتوانم صبر کنم.
آنیا: )با بىمیلى( چه چیزى را؟
دونیاشا: یپیخودوف، آن کارمنده، درست بعد از عید پاک از من خواستگارى کرد.
آنیا: همان داستان قدیمى. )موهایش را مرتب مىکند(. هرچه سنجاق سر داشتم گم کردم. )از خستگى تقریباً تلوتلو مىخورد(.
دونیاشا: نمىدانم چه فکرى بکنم. او آنقدر مرا دوست دارد!
آنیا: )با علاقه به داخل اتاق خوابش نگاه مىکند(. اتاق من، پنجرههاى من، انگار من اصلاً نرفته بودم! دوباره در خانهام هستم! فردا صبح، وقتى بیدار شدم، مىروم توى باغ... اوه، کاش مىشد بخوابم. از وقتى پاریس را ترک کردیم من حتى چشم برهم نزدم، خیلى نگران بودم.
دونیاشا: آقاى تروفیموف پریروز آمد.
آنیا: )خوشحال( پتیا!
دونیاشا: توى حمام خوابیده، جایش را آنجا گذاشتهایم. مىترسید توى دست و پا باشد، )به ساعتش نگاه مىکند(. دلم مىخواهد بروم بیدارش کنم، اما واریا نمىگذارد. مىگوید: »بیدارش نکنى«.
واریا با یک دسته کلید که به مچ دستش انداخته وارد مىشود.
واریا: دونیاشا، زود برو کمى قهوه درست کن. ماما قهوه مىخواهد.
دونیاشا: الساعه! )بیرون مىرود(.
واریا: خوب. خدا را شکر که آمدید. دوباره توى خانه هستید )خودش را به آنیا نزدیک مىکند(. محبوب کوچک من برگشته! خوشگل من برگشته!
آنیا: چهها که کشیدم!
واریا: مىتوانم باور کنم.
آنیا: من در هفتهى عزادارى از اینجا رفتم، آن موقع هوا خیلى سرد بود. در تمام طول راه شارلوتا مرتب حرف زد و چشمبندى کرد. آخر چرا او را وبال گردن من کردى؟
شامل 55 صفحه word
دانلود کتاب باغ آلبالوی آنتوان چخوف