اختصاصی از
اینو دیدی دانلودمقاله بریده ای از تاریخ بیهقی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
بریده ای از تاریخ بیهقی
معرفی کتاب
تاریخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ .
«ابوالفضل محمد بن حسین کاتب بیهقیِ نوزده سال منشی دیوان رسائل غزنویان بود و تاریخ عمومی جامعی در بازه دنیای معلوم عصر خود نوشته بود که بگفته بعضی سی مجلد بوده است و اکنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوی میباشد در دست است ـ که بتاریخ مسعودی و یا «تاریخ بیهقی» معروف است. بدون گزافگوئی میتوان گفت که تاریخ بیهقی از رهگذر سادگی بیان وصداقت و نثر روان و بیغرضی نسبی مؤلف در ذکر وقایع و روشنی زبان یکی از بهترین نمونههای نثر فارسی است ـ زیرا اگر بگویم بهترین نمونه و شاهکار نثر فارسیست میترسم به تهور فوقالعاده متهم کنند. ابوالفضل بیهقی نوشتن این تاریخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز کرد. وی در سال 470 وفات یافت.
در این کتاب مؤلف اسناد و مدارکی آورده که ترجمه از عربی است و غالباً تأثیر نحو عربی در آنها محسوس میباشد.
--------------------------------------------------
ذکر بر دار کردن حسنک وزیر رحمه الله علیه
...فصلی خواهم نبشت، در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجه سنه خمسین وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردین الله، اطالالله بقاؤه و ازین قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانکه از وی رفت گرفتار و ما را بآن کار نیست، هر چند مرا از وی برآید، بهیچ حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخن نرانم که آن بتعصبی و تر بدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را. بلکه آن گویم، که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی درطبع وی مؤکد شد و بآن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی، تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنین کارها کرد کیفر دید و چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که نه چنانست، جز استادم که او را فرو نتوانست برد، با این همه حیلت، که در باب وی ساخت و از آن در باب وی بکام نتوانست رسید، که قضای ایزد، عزوجل، با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را رحمه الله علیه، نگاه داشت، به همه چیزها که دانست، که تخت ملک پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها بکرد و گفت، که اکفا آنرا احتمال نکنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند، بروزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود، که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را با زبان نگاه باید داشت، با خداوندان، که محالست روباهان را با شیران چخیدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، از روی فضل جای دیگر داشت اما چون تعدیها رفت از وی کسی نماند، که پیش ازین درین تاریخ بیآوردم. یکی آن بود که عبدوس را گفت که: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بردار باید کرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند، که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکنند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.
چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزنی او را بعلی رایض، چاکر خویش، سپرد و رسید بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسید، که چون باز جستی نبودی و کار و حال او را انتقامها و تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند، که زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست که گفتهاند: العفو عند القدره بکار تواند آورد و قال الله عز ذکره قوله الحق: «الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین».
و چون امیر مسعود، رضی الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را ببند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبرد، هر چند میشنودم، از علی، پوشیده، وقتی مرا گفت که: «از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت، در باب این مرد، از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در ایستاد و در امیر میدمید که: ناچار حسنک را بردار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی و معتمد عبدوس را گفت، روزی پس از مرگ حسنک، از استادم شنودم که: «امیر بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید، بکشتن این مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از این که مرد قرمطی است و خلعت از مصریان استد، تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیآزرد و نامه از امیر محمود باز گرفت؟ و اکنون پیوسته ازین میگوید و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت». امیر گفت: «تا درین باب بیندیشم».
پس ازین، هم استادم حکایت کرد که: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز میگشت امیر گفت که : «خواجه تنها بطارم بنشیند، که سوی او پیغامیست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امیر، رضیالله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد، بزرگ، در روزگار برادرم ولیکن بنرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت و ملک بما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا این مرد سخن میگویند، بدان که خلعت مصریان بستد، برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیآزرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که: رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که: حسنک قرمطیست، وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: «بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است، که چنین مبالغتها در خون ریختن او کرده است؟». گفتم: «نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنودهام که: یک روز بر سرای حسنک شده بود، بروزگار وزارتش، پیاده و بدراعه، پردهداری بروی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته». گفت، «ای سبحانالله، این مقدار شغر را از چه دردل باید داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوی که: در آن وقت، که من بقلعه کالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من میکردند وخدای عزوجل نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق، سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین، ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی بر خلیفه سخن بر چه روی گفت و بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید رسید و امیرخداوند پادشاهیست، آنچه فرمود نیست بفرماید، [که اگر بروی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم. بدان که وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است] و پوست باز کرده. بدان گفتم که وی را در باب من سخن گفته نیاید، که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنینست نصیحت از سلطان بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس بنریزد، البته که خون ریختن کاری بازی نیست». چون این جواب باز بردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت: «خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد فرموده آید». خواجه برخاست و سوی دیوان رفت و در راه مرا گفت که: «عبدوس، تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در کمین بود، کار خویش میکرد و پس ازین مجلسی کرد. با استادم، او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت که: «امیر پرسید مرا، از حدیث حسنک و پس از آن حدیث خلیفه و آنچه گوئی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و حال حسنک و رفتن بحج، تا آنگاه که از مدینه بوادی القری باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیرمحمود فرموده است. همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: «پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است؟ که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی»، گفتم: «چنین بود ولیکن خلیفه را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیرماضی، چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که: من از بهر قدر عباسیان انگشت در کردهام، در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آمد و درست گردد بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطیست، خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطیست من هم قرمطی باشم». هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم، نبشتهای که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت که آن خلعت، که حسنک استده بود و آن طرایف، که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند، آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امیر پرسید که: آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟ که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود، خلیفه، و با آن وحشت وتعصب خلیفه زیادت میگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است بتمامی باز نمود». گفت: «بدانستم».
پس ازین مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از کار، روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: «بطارم باید نشست، که حسنک را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزکیان، تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گیرد، بر خویشتن». خواجه گفت: «چنین کنم» و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر، هر چند معزول بود، اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی، همه آنجای آمدند و امیردانشمند بنیه و حاکم لشکر راو نصر چلف را آنجای فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنجای حاضر بودند و نوشتند و چون این کوکبه راست شد من، که بوالفضلم و قومی بیرون طارم، بدکانها بودیم، نشسته در انتظار حسنک. یک ساعت بود که حسنک پیدا آمد بیبند جبهای داشت، حبری، رنگ با سیاه میزد، خلقگونه و دراعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده، زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده، از هر دستی و وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماندند. پس بیرون آوردند و بحرس باز بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک دیگر میگفتند که: «خواجه بوسهل را، برین که آورد که آب خویش ببرد» و بر اثر خواجه احمد، بیرون آمد، با اعیان و بخانه خویش باز شد و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که : «چه رفت؟». گفت که: «چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاستند و بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام و بر خویشتن میژ کید. خواجه احمد او را گفت که: «در همه کارها ناتمامی». وی نیک از جای بشد و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی بنشیند نگذاشت و بر دست راست من و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان بنشاند، هر چند ابوالقاسم کثیر معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سختتر بتابید خواجه بزرگ روی بحسنک کرد و گفت: «خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذراند؟» گفت: «جای شکرست». خواجه گفت: «دل شکسته نباید داشت، که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمانبرداری باید نمود، بهر چه خداوند فرماید، که تا جان در تنست امید صد هزار راحتست و فرحست». بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها را ندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشستهایم، هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را اینجا گرد شدهایم. چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج شش ماهست تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن». بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را، بجمله ازجهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بروی خواندند و وی اقرار کرد، بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد، در مجلس ودیگر قضاه نیز، علیالرسم فی امثالها. چون ازین فارغ شدند حسنک را گفتند: «باز باید گشت» و وی روی بخواجه کرد و گفت: «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد! بروزگار سلطان محمود، بفرمان وی، در باب خواجه ژاژ میخوائیدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم؟ وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم». پس گفت: «من خطا کردهام و مستوجب هر عقوبت هستم، که خداوند فرماید ولیکن خداوند کریم است، مرا فرو نگذارد و دل از جان برداشتهام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند». و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت: «از من بحلی و چنین نومید نباید بود، که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم و از خدای عز و جل، اگر قضائیست بر سر وی، قوام او را تیمار دارم». پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت: «بر صفرای خویش برنیامدم» و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه بنیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که: «گرفتم که بر خون این مرد تشنهای. مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت». بوسهل گفت: «از آن ناخویشتنشناسی، که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد».
و از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم که: «این شب، که دیگر روز حسنک را بردار کردند بوسهل نزدیک پدرم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت: «چرا آمدهای؟». گفت: «نخواهم رفت، تا آنگاه که خداوند نخسپد، که نباید رقعهای نویسد، در باب حسنک، بشفاعت» پدرم گفت: «بنوشتمی، اما شما تباه کردهاید و سخت ناخوبست ـ و بجایگاه رفت»
و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند، با جامه پیکان، که از بغداد آمدهاند و نامه خلیفه آورده، که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها بساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود، داری زدن بر کنار مصلای بلخ، فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بود و بوسهل زوزنی بر نشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالائی ایستاد و سواران رفته بودند، با پیادگان، تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان درآوردند و بمیان شارستان رسید و میکائیل بدانجای اسب بداشته بود، پذیره وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد، حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت کردند، بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل، که خواهر ایاز را بزنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جایست و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چون دوستی زشت کند چه چاره از باز گفتن. و حسنک را بپای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستادانیده بودند، که از بغداد آمدهاند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که: «جامه بیرون کش». وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچهای از ار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دوربیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و روئی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که: «سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد، نزدیک خلیفه» و حسنک را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که: «خداوند سلطان میگوید: این آرزوی تست، که خواسته بودی، که چون پادشاه شوی ما را بر دار کنی، ما بر تو رحمت میخواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای و بفرمان او بردار میکنند.» حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که: «بدو». دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که: «شرم ندارید، مردی را که میکشید و بدار چنین میبرید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگزننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که: «سنگ زنید». هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود بزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمه الله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل که: «یک روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیکو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی، بامکبه، پس گفت: «نوباوهای آوردهاند، از آن بخوریم». همگان گفتند: «بخوریم». گفت: «بیارید». آن طبق بیآوردند و از دور مکبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و باتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت: «ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند، بدین حیث و لعنت کردند و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: «چه امید ماند؟» و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: «بزرگا، مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند، که این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد کرده شد:
رباعی
ببرید سرش را که سران را سر بود آرایــش ملک و دهر را افسر بود
گر قــــــرمطی و جهود یا کافر بود از تخت بـــدار بر شدن منکر بود
مقدمه شاهنامه ابومنصوری
ابومنصور العمری
مقدمه شاهنامه ابو منصوری
معرفی کتاب
“مقدمه شاهنامه ابومنصوری” یکی از قدیمترین نمونههای نثر پارسی است. در سال 346 هجری قمری بفرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ که از طرف سامانیان سپهسالار کل خراسان بوده است ـ بقلم ابومنصور العمری نوشته شده است. شاهنامه منثور مزبور که علیالظاهر مایه شاهنامه منظوم فردوسی قرار گرفته از میان رفته است. فقط مقدمه آ ن را که اینجا آوردهایم در آغاز نسخههای قدیم شاهنامه قرار دادهاند.
(برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر رجوع شود به بیست مقاله شادروان علامه محمد قزوینی)
بگفته مرحوم قزوینی ابهامی در بعضی جملات موجوداست که شاید بعدها، بر اثر پیدا شدن نسخههای صحیح ـ ترمقدمه ـ رفع شود.
متن مقدمه شاهنامه ابومنصوری
تاریخ تألیف سال 346 هـ . ق.
سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد و نیکاندیشان را و بدکرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلیالله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد، آغاز کارنامه شاهنامه از گردآوریده ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشتهاند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانستهاند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایهدارتر. و چون مردم بدانست کروی چیزی نماند پایدار، بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی کردن و جایها استوار کردن ودلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمانرا بساختن کارهای نوآئین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق ورام ورامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارونالرشید منش پادشاهان وهمت مهتران داشت. یکروز با مهتران نشسته بود گفت مردم باید که تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بکوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود. عبدالله پسر مقفع که دبیر او بود گفتش که ازکسری انوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند گفت نامه از هندوستان بیاورد، آنکه برزویه طبیب از هندوی بپهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان. و پانصد خروار درم هزینه کرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی گردانید. نصر بناحمد این سخن بشنید خوش آمدش دستور خویش را خواجه بلعمی بر آن داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر کسی دست بدو اندر زدند و رودکی را فرمود تا بنظم آورد و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند پس چینیان بتصاویر اندر افزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن آن. پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویش کام بود و با هنر وبزرگ منش بود اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی. وساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت بگوهر و ازتخم اسپهبدان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران ازآنجا بیاورد و از هرجای، چون شاج پسر خراسانی ازهری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس. و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفر از آوردن این نامههای شاهان و کارنامههاشان و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم. و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتارایشان و آیینهای نیکو و داد و داوری ورای وراندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرگ آید و بهر کسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید چون کیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنک کجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه درست آید بنزدیک دانایان و بخردان بمعنی. و آنکه دشمن دانش بود این را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتی فراوانست. چنانچون پیغامبر ما صلیالله علیه و آله و سلم فرمود حدثوا عن بنی اسرائیل ولا حرج گفت هر چه از بنیاسرائیل گویند همه بشنوید که بوده است. و دروغ نیست پس دانایان که نامه خواهند ساختن ایدون سزد که هفت چیز بجای آورند مرنامه را: یکی بنیاد نامه یکی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن ششم نشاندادن از دانش آنکس که نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان. و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهانست و انده گسار انده گنانست و چاره درماندگانست و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کار کرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستانهاست که هم بگوش و هم بدیدن خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و بادافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان. و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هر کجا آرامگاه مردمان بود بچهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و بهفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندنددوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهانست خنرسبا میخواندند و خنرس بامی اینست که ما بدو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازوست سکه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را شورستان خواندند و ایران شهر از رود آمویست تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این دیگر همه ایران زمین است از بهرآنکه ایران بیشتر اینست که یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کنیم گفتار هر گروهی تا دانسته شود آنرا که خواهد برسد و آن راهی که خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم که از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستین مردی که اندر زمین بدید آمد آدم بود و همچنین از محمد جهم برمکی مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه بهرام اصفهانی همچنین آمد و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان کرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین که بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کردن. و این نامه را هر چه گزارش کنیم از گفتار دهقانان باید آورد که این پادشاهی بدست ایشان بود و از کار و رفتار و از نیک و بد و از کم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم و این دشوار از آن شد که هر پادشاهی که دراز گردد یا دین پیغامبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن کارفرامش کنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد چنانک جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلیالله علیه و سلم. و این از بهر آن گفتند که این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی بکار نیاید چه مهتر بکهتران بود و هر جا که مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر کهتر از گوهر مردم باید. چنانک پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند که از پس مرگ کیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بیشبان در شبانگاهی. تا هوشنگ پیشداد بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند که چند گذشت از روزگار. و جهودان همی گویند از توریه موسی علیه السلام که از گاه آدم تا آن روز که محمد عربی صلیالله علیه و سلم از مکه برفت چهار هزار سال بود. و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود، و بعضی آدم را کیومرث خوانند. اینست شمار روزگار گذشته که یاد کردیم از روزگار ایشان. و ایزد تعالی به داند که چون بود، و آغاز پدید آمدن مردم از کیومرث بود، و ایشان که او را آدم گویند ایدون گویند که نخست پادشاهی که بنشست هوشنگ بود و او را پیشداد خواندند که پیشتر کسی که آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه کیان بودند و سدیگر اشکانیان بودند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیکارها و داوریها رفت از آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و برتری جستن، کز پادشاهی ایشان این کشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانک بگاه جمشید بود و بگاه نوذر بود و بگاه اسکندر بود و مانند این، پس پیش از آنکه سخن شاهان و کارنامه ایشان یاد کنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را بنثر فرمود تا جمع کنند چاکر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم که چون بود و ایشان چه بودند تا آنجا رسیدند [و پس از آنکه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبکتکین حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]1 اولانسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن کشمهان بن کنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ زاد بن بهرام که بگاه خسرو پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر که دستور نوشیروان بود پسر آذر کلباد که بگاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین که بگاه اردشیر بابکان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد و او را کشوادازآن خواندندی که از سالاران ایران هیچکس آن آیین نیاورد که او آورد و پهلوانی کشورها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کژ مردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنهوی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر کهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پس آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری : ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد کسل کرانحوار و کنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و بکارهای بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز بدر روم شد کنارنگ پیش رو بود لشکر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین کسی که بدیوار بر رفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترک که بر درهری آمد کنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنیزه بیفگند و لشکر شکسته شد و چون رزم هری بکرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته که ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم. گفت آری گفتهام. خسرو از زندانیان و گنهکاران هزار مرد نیک بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزارمرد با کنارنگ بهامونی فرستاد و خسرو از دور همی نگریست، با مهتران سپاه. کنارنگ با ایشان بر آویخت گاه بشمشیر و گاه بتیر. بهری را بکشت و بهری را بخست و هر باری که اسب افگندی بسیار کس تبه کردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد. رقیه آن بود که کنارنگ هزار مرد از خسروپرویز بخواست رزم ترکانرا، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را که کم رنجتر بود، مر ترا پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیکو همی داشت و با ترکان جنگ کردند و پیروز آمدند و بطوس بنشستند و کنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیکو همی داشت. تیراندازی بود که همتاش نبودی. پس روزی کنارنگ و رقیه هر دو بشکار رفتند با پسران و سرهنگان. کنارنگ گفت امروز هرشکاری که کنیم تیر بر سر زنیم تا باریک اندازی بدید آید هر چه کنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر کنارنگ آفرین کرد. روز دیگر کنارنگ بفرمود تا غراره پر کاه بیاوردند. کنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و بگاه یزدگرد شهریار او را بکشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلیالله علیه و سلم، کنارنگ پسر را پذیره او فرستاد بنشابور. و مردم در کهندز بودند، فرمان نبردند. از وی یاری خواست. یاری کرک تا کار نیکو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد. چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و کنارنگ برزم کردن او شد و این داستان ماند که گویند “طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان دارد”، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و کنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا بهنگام عمید طائی که از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوده افتاد. پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسبت این هر دو کس که این کتاب کردند چنین بود که یاد کردیم.
-------------------------------------------
لغتنامه مقدمه شاهنامه ابومنصوری
-------------------------------------------
پدیدار کردن : ظاهر کردن
بادافراه : مجازات، مکافات روز جزا
ایدون : اینجا، اینچنین
مردم بدانش : آدم دانا
شوخی : گستاخی، دلیری، بیباکی
جان سپردن : فداکاری
بیرون آوردن : درآوردن
رام : مخترع جنگ
رامین
گردانیدن : ترجمه کردن
دست اندر زدن : دست رساندن
خویش کام : خودرأی ، مستبد
ساز مهتران : دم و دستگاه بزرگان
تخم : نژاد
نشان : علامت، حصه، نصیب، اثر، یادگار، فرمان
دستور : وزیر (اکنون رئیس روحانی زرتشتیان)
هشیاران : روشن فکران، متنورین
هری : هرات
شارستان : بمعنی شهرستان
فراز آوردن : فراهم آوردن، گرد آوردن
کارنامه : شرح وقایع جنگ نامه، تاریخ
کی نخستین : کی، شاه شاهان گویا کیومرث باشد
کار و ساز : کار و لوازم
نهاد و رفتار : طرز برداشت و روش و رسم
آزرم داشتن : حیا داشتن، شرم داشتن
درست گردیدن : موافق آمدن
بنیاد نامه : موضوع نامه
درهای سخن : بابهای سخن
نگاهداشتن : مراعات کردن
انده گسار : غمگسار، غمخوار
انده گنان : اندوه گینان
کارکرد : عمل، طرز عمل
ساختن : سازش کردن
بخشیدن : تقسیم
خاور : (مغرب، بمعنی مخالف کنونی)
باختر : (مشرق، بمعنی مخالف کنونی)
مغز : معنی، اصل
مازندران : (شام و یمن)
مانندگان : امثالهم
از گاه فلان 000 فراز تا بدین گاه : از زمان000 تا امروز
فرود : بازمانده (؟) خلف، فرزندان
بدین گفتار گرد آمدند : در این گفتار موافقت کردند، هم رأی شدند
دراز گردیدن : طول کشیدن، دوام یافتن
نهاد : اصل
فرودی : سقوط ، شیب سقوط ، پستی
افتادن : پیش آمدن
یله : ول، بیبند و بار
اندر میان گاه : در آن میان، در آن حیث و بیث
داوری : فرمانروائی، قضا، منازعت و جدال
پیشی کردن : جلو افتادن
بخشش : تقسیم
کژ مردم : مردم نادرست
تبره : تبار
با خود : بهمراه ، بضمیمه
خستن : زخمی کردن
تبه کردن : تباه کردن، ناقص کردن
ستوهی : عجز، شکست
گردان : پهلوانان
هردوان : هر دو آنان
باریک اندازی : تیراندازی دقیق
عراره : جوال کاه و غیره
پذیره : استقبال ، پذیرائی
کهن دژ : قلعهای در نیشابور، دژ مرکزی شهر بطور اعم (سیتادل)
دوده : خاندان
مهتری : بزرگی
بپای باز داشتن : با پا متوقف ساختن
کجا : که
مردم : در تألیفات قرن چهارم و پنجم و ششم بمعنی امروزی “آدم” و “شخص” بکار رفته است. معهذا گاهی فعل را مفرد و گاهی جمع آوردهاند.
پانوشت :
1ـ جمله بین دو قلاب را کسی که این مقدمه را در آغاز شاهنامه فردوسی نهاده است اضافه کرده.
سفرنامه
ناصرالدین شاه قاجار
از سفرنامه
ناصرالدین شاه قاجار
چاپ سال 1291 هـ . ق.
شرح ورود ناصرالدین شاه به مسکو:
«... دو ساعت از روز گذشته باستاسیون فوستووو (Faustovo) رسیدیم. کالسکه ما را نگاه داشتند تا کالسکه شاهزادگان رسید. از آنجا که ما و همراهان بجهت ورود به مسکو لباس رسمی پوشیدیم. در استاسیون فوستووو پرنس دالقوروکی حاکم شهر مسکو که مرد پیر محترم و دارای شئوناتست به استقبال آمده در کالسکه بحضور آمد. مسیو کامازوف مترجم اعلیحضرت امپراطور که از جانب امپراطور آمده بود بحضور رسید. مرد بسیار پیریست. ایران هم آمده است. خلاصه راندیم تا شهر مسکو پیدا شد. گنبدهای کلیساها که همه مطلا بود، خانهای بسیار عالی، باغچها، باغات عمارات ییلاقی، کارخانجات خوب دیده شد، تا رسیدیم به گار که توقف گاه کالسکه بخار است. جمعیت زیادی از مرد و زن بود. از کالسکه آمدم بیرون، حاکم شهر و جنرالها و ارباب قلم بودند. بطوری ازدحام بود که حساب نداشت. کالسکه چهار اسبه با تشریفات و شاطرهای امپراطور که لباسهای خوب داشتند حاضر بودند. صدراعظم و سایرین از شاهزادگان و پیشخدمتها بردیف در کالسکها نشسته از عقب میآمدند، بهمین طور از کوچها گذشته همه جا از زن و مرد جمعیت غریبی بود تا رسیدیم بدروازه ارک عمارت کرملین که از عمارات معروف بزرگ روس بلکه همه فرنگ است. دیوار بلند قدیمیسازی از آجر دارد و بر روی تپه مانندی واقع شده که مشرف بشهر مسکو است جبه خانه و قورخانه هم در این عمارتست. از نزدیک آنجاها گذشتیم، یک توپ بسیار بزرگی درب عمارت گذاشتهاند که بآن بزرگی کمتر دیده می شود، زنگ کلیسای مسکو که از قدیم افتاده و شکسته است، نزدیک جبه خانه بود، زنگ بآن بزرگی هم در هیچ جا پیدا نمیشود، توپهائی که از ناپلئون اول در جنگ مسکو گرفته در جبه خانه چیدهاند، خلاصه بپله عمارت رسیدیم. گراف لنس دور فکه مرشال این عمارت و مدیر خالصه جات و باغات مسکو است جلو آمد، جوان خوش منظری است. زبان فرانسه را بسیار خوب می داند، ما را راهنمایی و عمارات را معرفی می نمود. وصف عمارت کرملین را حقیقتاً نمی توان نوشت از پله زیادی بالا رفتیم. بطوری ساختهاند که خیلی براحت بالا میرود. ستونهای بزرگ از سنگ سماق و غیره در آن راهروها بود. وسط پله و راهروها را مفروش کرده بودند. از پله که بالا میرود در طرف راست یک پرده تصویر جنگ روسها با مغولها نصب است. بعد باطاقی بزرگ و از آنجا بتالاری بزرگتر داخل می شود که معروف به شوالیه دوسنت ژورژ (Chevalier de st. Georges) یعنی تالار صاحبان نشان پهلووانی که هر کس در قدیم و جدید نشان را گرفته و میگیرد اسمش را در این تالار مینویسند. تالار بسیار بزرگ مرتفعی است. جار و چهل چراغهای بسیار بزرگ دارد. از آنجا به سال دوترون (Salledu trone) یعنی تختگاه می رود. این تالار هم بسیار بزرگ و طولانی و مرتفع است و تخت امپراطور را با پرده دیهیمی که ساخته درصدر تالار گذاشتهاند، امپراطورهای روس در آنجا باید تاج سلطنت بسر بگذارند. از آنجا به دو سه اطاق دیگر داخل شده بعد بخوابگاه می رود، از این تالار دری دارد بیک مهتابی مانند، جائی که از روی مهتابی همه شهر مسکو و اطراف پیداست. قدری آنجا گشتیم. در این عمارت در سنگ کردن گچ صنعت غریبی کرده اند که گچ مانند آئینه شفاف و مثل سنگ سخت شده است. ستونهای خوب در این اطاقهاست. مثلا دو ستون سنگ سماق یکپارچه بلند در اطاق خوابگاه و در تالار ستونهای ملخیت بسیار است، همه پله ها سنگ مرمر است. یورت این عمارت از بالا و پائین بقدریست که آدم نابلد گم میشود، نمی توان همه را در یکروز گردش کرد. گلدانهای بلور و چینی در این عمارت زیاد است، یک باغ زمستانی کوچکی شبیه به نارنجستنهای طهران متصل بعمارت بود که از گلهای عجیب و غریب آورده ترتیب داده بودند. بسیار قشنگ بود. یک گالریل دطبل (گالری دتابلو) یعنی جائی که پرده تصویر می آویزند در این عمارتست که مانند دالان طولانی جائیست و جمیع پردههای اشکال روغنی کار قدیم را در آنجا نصب کردهاند، اشکالی بسیار خوب، گلدانهای چینی بزرگ هم بردیف چیده بودند. خلاصه بعد
دانلود با لینک مستقیم
دانلودمقاله بریده ای از تاریخ بیهقی