مولوی عقیده داردکه تصور هرکس ا ز مرگ بنا بر تصویری است که از زندگی دارد:
مرگ هرکس ا ی پسر همرنگ اوست پیش دشمن ،دشمن وبر دوست ،دوست
پیش ترک آیینه را خویش رنگی است پیش زنگی آیینه هم زنگی است
به نظر مولوی ،هراسی که در دل مردم از مرگ وجود دارد،به راستی از مرگ نیست بلکه آنها از فعل خویش هراس دارند نه از مرگ :
هیچ مرده نیست پر حسرت مرگ حسرتش آن بود کش کم بود برگ
ویا :
روی زشت توست نه رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ ،برگ
به نظر مولوی ،مرگ لازمه ی زندگی است واین«مرگ »است که به زندگی انسان معنا و مفهوم
می بخشد :
آن یکی می گفت:خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان
وان دگر گفت:ار نبودی مرگ هیچ که نیز زدیدی جهان پیچ پیچ
او در مرگ و خرابی تن ،آبادی و زندگی جاوید می بیند و عقیده داردکه : «بس زیادتها درون نقصهاست».
شامل 27 صفحه فایل word قابل ویرایش
دانلود مقاله مرگ در شعر سنتی